سفرنامه بندر ترکمن | سفر به سرزمین اسب و دوتار (قسمت اول)
سرزمین ترکمن صحرا متفاوت ترین مقصد سفری هست که من تجربه کردم.
شاید دلیلش اینه که من عاشق عظمت و شکوه طبیعت هستم، چیزی که هر لحظه احساس کردمش در سفر نوروزی که داشتم، سفر به سرزمین اسب و دو تار ...
و به شما هم پیشنهادش میکنم.
سفر من و همراهانم از تهران شروع شد، تو یه ظهر بهاری رسیدیم به شهر بندر ترکمن، مهمان جزیره جادویی آشوراده بودیم، با مردم مهربون تو بازار هم صحبت شدیم. روز و شب های بعد هم به دیدن هزار دره ترکمن صحرا، مقبره خالد نبی، گورستان سنگی بی نهایت پر رمز و راز اون منطقه، دیدن میل گنبد شهر گنبد کاووس، اسب سواری، دیدن آبشار کبودوال گذشت. میدونم، میدونم، از حوصله خارج هست شنیدن اطلاعاتی که با یه سرچ ساده بدست میاد.
بنابراین، من، مینا،
صدای جاده میشم،
صدای باد،
صدای طبیعت،
صدای مهربونی و همدلی بین همسفرها و هر چیزی که شاید تا به حال بهش توجه نکرده باشید و باعث میشه، سفر کنیم اما با تمام وجود.
پس با من همراه باشید
در سفری جادویی به سرزمینی که تکه ای از روحم رو اونجا جا گذاشتم
با من همراه باشید
در سفر از نو، سفری از نو ...
ملاقات هیجان انگیز با بندر
خواب و بیدار از شیشه بخار گرفته ماشین، خیابان و ساختمان های بندرترکمن را ورانداز می کردم که نه از مردان آن چیزی میدانستم و نه از زنان شان، با آن لباس های رنگی و آزاد، روسری های باشکوه و پر نقش و نگار.
هرچند که سرد بود اما مانند درختی که باد بهاری جان دوباره به آن دهد، پوستم نفس می کشید، چشمانم برق و سر انگشتانم جوانه میزد.
از آنجایی که بغل دستی من کوله ام بود و خود را کمی تنها حس میکردم، به تخیل ام پناه بردم، برای تحریف واقعیت و فرار به خیال. خود را دخترکی تنها و مرموز، با جسه ای کوچک اما روحی بزرگ و وحشی که لا به لای گیسوان طلایی اش پنهان شده بود و هر از گاهی، از پشت گوشش، نگاهی به اطراف می انداخت، تصور میکردم. به بازار بندر ترکمن رسیدیم، ماشین در اسکله پهلو گرفت، بادبان ها جمع شدند و من، آماده ماجراجویی، از پله ها پایین می آمدم، هوشیار و مست.
چند دقیقه اول به تماشای اهالی گذشت، زنانی که به لباس پوشیدن آن ها حسودی میکردم، در قید حجاب ندیدم آن ها را اما در قید و بند حیا چرا، آن هم بسیار، چشمانشان این را میگفت. مردانشان هم چشم و دل سیر بودند و درست مانند همسرانشان، چشم از هر چه دیدنش لازم نبود می گرفتند.
برای همرنگ جماعت شدن یکی از خوش رنگ ترین مغازه ها را انتخاب کردم، برای خرید شال ترکمن پشمی. پیرزن مرا در انتخاب رنگ مناسب راهنمایی میکرد و پیرمرد هم ذهن خوانی میکرد و شاید هم دل خوانی ! زیرا یک حلقه تاج برای من آورد که زنان متاهل زیر شال خود می گذارند، هرچند من در حد گرفتن یک عکس از آن استفاده کردم برای به خاطر نگه داشتن لحظه ای که رفتارم، قلبم را لو داده بود، آن هم در شهری کیلومترها دورتر از خانه.
مسیری رو به آسمان
من، عاشق قدم زدن بر روی اسکله ام، شاید به خاطر صدای چوب باشد و شاید هم به خاطر تصور رسیدن به آسمان در انتهایش، همان جایی که امواج و ابرها، یکدیگر را در آغوش می کشند.
در انتهای اسکله، قایق ها منتظرند تا سوار بر دست امواج، ما را به جزیره آشوراده ببرند. جزیره ای که بازمانده ای خوش شانس به نسبت دو جزیره مجاور خود بوده.
آشوراده، عزیز دردانه ترکمن ها و تنها جزیره ایرانی دریای خزر، قرن هاست که در مقابل امواج ایستاده است و همچنان سر از آب بیرون دارد، تا پناهی باشد برای انواع حیوانات اهلی و وحشی.
قایق ها یکی بعد از دیگری پر می شوند و با هزینه ای نه چندان زیاد، مسافران را به سمت جزیره میبرند.
باد خنکی که از آنسوی دریاها میوزد، پرچم کشورم را در هم می پیچد و در پس زمینه اش، خروار خروار زباله، تا خود آب به چشم میخورد. زیر لب میخوانم :
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
و دست بر طناب پوسیده میگیرم و بالاترین قسمت قایق را برای نشستن انتخاب میکنم.
آدرس اینستاگرام : https://www.instagram.com/minajafaritravel/
زمین وزین وزن در ترکمن صحرا