سفرنامه برزک کاشان یا وقتی که سنگ ها عاشق می شوند (قسمت اول)
همیشه دلم می خواست که دارایی ام در یک کوله جمع شود و همراهم باشد تا سبک بال و فارغ از هر وابستگی مادی، سر به کوه و بیابان بگذارم و خودم را ببرم به سفر. حتی اگر سختگیرانه هم فکر کنیم و بگوییم که هیچ کدام از آرزوهایم برآورده نشدند، باز هم این یک آرزو که به آن رسیده ام، می ارزد به کل زندگی ام. مدت هاست که خیابان ها و کوچه پس کوچه ها را گز می کنم و هر تکه از دلم را در جایی به یادگار می گذارم تا در تمام دنیا پخش شوم. شاید روح بی سرزمین همچو بادم، آرام بگیرد. چند وقتی می شد که کولی گردی را شروع کرده بودیم، با همسفر جان. کولی گردی شاید درست تر از کوله گردی باشد برای من که کولی ها را آشنایی می بینم بیگانه با بدی و عاشق طبیعت. القصه، از آن روزی که تصمیم گرفتیم که سفرمان را به برزک شروع کنیم، هیچگاه فکر نمی کردیم که با سهرابی هم عقیده شویم که آب روان را در مقایسه با دوستانش، گل آلوده ای بیش نمی دید. داستان از یک نگاه شروع شد. نگاهی از سر مهمان نوازی، نگاهی ناخودآگاه که وقتی از ما رد شد، از پشت سر هم برقش ما را گرفت و وادارمان کرد که برگردیم. نه، البته از اینجا که نه. پیشتر از آن.، وقتی چشم هایم گره خورد به چند عکس، آغاز شد. عکس هایی که دروغ گفتن بلد نبودند و ذاتشان همانی بود که نشان می دادند. شاید اگر آن روزهامی پرسیدند که چه چیز این عکس ها، تو را جلب کرده که کوله بار سفر را به این سرعت می بندی، جوابی نداشتم. چه می دانستم که عکس های برزک بازتابی از دل مردمانی هستند که در مقصد مورد نظر ما زندگی می کنند.
یک اول صبح مردادی راه افتادیم..
به سمت ترمینال آزادی تهران تا خودمان را هرچه زودتر به کاشان برسانیم و به آفتاب داغ ظهر تابستان کاشان بر نخوریم. دو روز قبل با میزبانمان صحبت کرده بودم در مورد اقامت در اقامتگاه بوم گردی آویلا. من زنگ زده بودم و او بدون اینکه بداند با چه کسی صحبت می کند، دعوتمان کرده بود و هرچه راه و چاه سفر بود، نشانمان داده بود، اینکه به راننده بگوییم تا ما سر مدخل پیاده کند، اینکه آنجا مینی بوس و ماشین های عبوری، مسافران را به مقصدشان می رسانند و خیلی چیزهای دیگر. حتی گفته بود که اگر کاری قبل از رسیدن پیش آمد، با او تماس بگیریم. آن زمان هنوز هم نمی دانستیم که این یک تعارف نیست، خصلت ذاتی مردم برزک است. آن ها هیچ تعریفی از تعارف در چهارچوب های ذهنیشان ندارند.
با اینکه نمی خواستیم، آفتاب داغ کاشان را دیدیم، اما همین بیشتر ترغیبمان کرد که پا به بهشت پنهان بگذاریم. جایی که کوه و چشمه، دست دوستی به یکدیگر داده اند و با هم باغی از گل های محمدی را در آغوش گرفته اند. خواستیم تا منتظر مینی بوس شویم تا از همین ابتدا به سبک روستاییان شروع کرده باشیم، اما خبر رسید که مینی بوس تا ساعتی دیگر نمی آید و ما هم عطایش را به لقایش بخشیدیم و زودتر رسیدن به روستا را به زودتر روستایی شدن ترجیح دادیم. دعوت زن مهربان روستایی را که ما را به سفر به روستای خودشان تشویق می کرد و می خواست که با این وعده که مینی بوسشان آماده رفتن است، وسوسه کند، با خوشرویی رد کردیم و سوار تاکسی خطی برزک شدیم.
سفر، فقط شمال؟؟؟؟
با جوان خسته ای که در میانه راه در روستای بغلی پیاده شد؛ راننده ای که وقتی فهمید که اصالتمان به شمال بر می گردد، لبخندی به لب آورد که حتی از پس سر بی مویش هم دیده می شد و گفت:
- مسافرت فقط شمال، جنگله و سرسبزی. واقعا اینجا رو دوست دارین یا خورد تو ذوقتون وقتی رسیدین؟؟
و از تعجب ساکت ماند، وقتی که جواب دادم، دیده بودم اینجا رو و از رو اطمینان انتخاب کردم و از قبل می دونستم که چه شکلیه و مسافر دیگری که کنار راننده نشسته بود و تنها تایید می کرد. حرف های چه کسی را، دقیقا مشخص نبود. گویی تایید کردن را دوست داشت یا با آن کنار آمده بود.
میزبانمان را همه در برزک می شناختند. تا اسم اقامتگاه آویلا را آوردیم، انگار که آدرس سرراست منزل خودشان را می دادند. سر کوچه اقامتگاه پیاده شدیم و دهانمان از حیرت باز ماند. گفتن اینکه خانه ای 300 سال عمر دارد، ساده است، اما وقتی که از نزدیک ببینی اش و بعدا بفهمی که نام صاحبش، خاله لیلاست و هنوز هم زندگی در آن جاریست، دیگر آن آدم سابق که به همه چیز سرسری و با بی خیالی نگاه می کند، نخواهی بود.
داستان از یک نگاه شروع شد
به رسم روستاییان، وقتی نگاه هایمان در هم گره خورد، سلامی کردیم و رد شدیم، اما گویی دل هایمان در سرمان بود و اختیار گردنمان با خودمان نبود. سرهای هر سه ما چرخید به سمت هم. شک کردم.
آقای شیری؟؟بله
ما دیروز با شما تماس گرفته بودیم
بله، بله، اتاق رزرو کرده بودین، بفرمایین. بفرمایین. صبحونه خوردین؟؟
انگار منتظر یک اشاره بود تا دوباره و دوباره میزبان شود.کاری که گویی برایش ساخته شده بود. معنی میزبان را برزکی ها خوب می دانند و معنی میهمان را کسانی که به برزک سفر کرده اند.
یه چیزی توی راه خوردیم.
این برایش قانع کننده نبود. نه از نشانمان پرسید، نه مانند دیگر هتل دارها از همان ابتدا ما را به اقامتگاهمان برد تا نشانمان دهد و قیمت را بگوید و ساکنمان کند. فکر کردیم که حتما اتاقمان پر است هنوز. پرسیدم:
ساعت تحویل اتاق، 12 هست دیگه، نه؟ الان....
حرفم تمام نشده بود که نگاه متعجبی به من انداخت و گفت:
نه، ما درگیر معماری بنا بودیم و صبحانه نخوردیم. حسین آقا جون، صبحونه رو ردیف کن.
ما را به درون اقامتگاه راهنمایی کرد: "اتاق شما یه سوئیته که درش جداست، اما شما بیاین این اتاق ها رو ببینین. اتاق شما پنجره بزرگ نداره. تا مهمونای این طرف برسن، می تونین هرجا که خواستین بمونین. بهار خواب هم داره" و ما تنها کلماتی نامفهوم می شنیدیم، از لحظه ای که پایمان را به درون اقامتگاه و به خصوص اتاق سوگلی اش گذاشتیم و پس از آن صدای دوربین بود و نور فلش همه جا پخش شده بود و ما نمی دانستیم که تنها نگاه کنیم یا برای دیگرانی که منتظر تجربیات سفرمان به برزک بودند، ثبتشان کنیم. آن قدر عکس گرفتیم و نگاه کردیم و خندیدیم و بغض کردیم تا نان و تخم مرغ محلی همراه با چای رسید. از همان اول با ما اتمام حجت کرد که تعارف نکنیم. گفت که برزکی ها از تعارف خوششان نمی آید و وقتی که در طی آن دو روز، این جمله را از دهان چندیدن برزکی دیگر نیز شنیدیم، تازه فهمیدیم که این خودش یک تعارف نیست، یک مرام است در میان برزکی ها، یک شیوه زندگی.
"برزکی ها از تعارف کردن خوشش نمی آد."
هنگام خوردن صبحانه بود که کم کم فهمیدیم با چه کسی و درواقع چه مرامی طرفیم. از روی صحبت های میزبانمان با حسین آقا، کارگر جوان اقامتگاه می شد فهمید که رفتارهایش تنها ژستی برای مهمانان نیست تا جذبشان کند. از روی ریا نیست. بعد از اینکه دو سوم تخم مرغ ها و بیش از نیمی از نان ها را از ترس ناراحت شدن میزبانمان به بدن زدیم (حالا نه اینکه خودمان نمی خواستیم)، نشستیم پای صحبت هایش. صحبت هایی که از ته دل می آمد و ما را در اقیانوس احساسش غرق می کرد.
من این خونه رو با عشق ساختم. کارم مرمت بناست. شاید فکر کنین که من دیوونه م، اما من با این خونه حرف می زنم، درد دل می کنم.
و ما اصلا فکر نمی کردیم که دیوانه باشد. دستی آرام به سنگ ها می کوبد.
این سنگ ها رو می بینی؟ اینا هرکدوم برای خودشون یه داستان دارن. می دونین چطور اومدن اینجا؟ تو پراید خودم. خودم رفتم و از رودخونه جمعشون کردم، سوارشون کردم پشت پراید خودم و آوردمشون اینجا. اینجا همه چیز طبیعیه. حتی رنگ شیمیایی روی در رو سعی کردم بکنم و رنگ طبیعی بزنم بهش.
و به خراش های روی در اشاره می کند.
نمی دونین که این سنگ ها چقدر با من حرف زدن. من چقدر براشون درد دل کردم.
عاشق برزک بود و عاشق آن خانه، اما انگار سنگ ها را یک جور دیگر دوست داشت، شاید بیشتر از بقیه به حرف ها و درد دل هایش گوش داده بودند. وقتی که رو به سنگ ها می کرد، لبخندی بر لب داشت که مهربانی از آن چکه می کرد. با اینکه از قبل نقشه کشیده بودیم که وقتی رسیدیم، کمی استراحت کنیم، خستگی را فراموش کردیم و اتاق های اقامتگاه را همچون اتاق های قصر باکینگهام گشتیم و از خشت به خشتش عکس گرفتیم. خیال می کردیم که آن همه هیجان به همین خانه های قدیمی و در و پنجره های رنگی ختم می شود، اما این تازه شروعی بود برای سفر ما. انگار که آلیس شده بودیم در سرزمین عجایب. این را وقتی حس کردیم که خانه مان را بر روی کارگاه کوزه گری برزک یافتیم. از پله ها که بالا می رفتیم، چشممان به در کوچکی بود که زیر پله ها بسته مانده بود و منتظر بودیم تا هر لحظه باز شود و بوی سفال را با تمام وجود به ریه هایمان فرو ببریم. داخل که شدیم، تنها اتاق کامل اقامتگاه را از آن خود دیدیم. به پیشنهاد همسفر جان، ساعتی استراحت کردیم. آن هم چه استراحتی؟؟ پشت به گلیمی رنگ و رو رفته که از هزار قالی ابریشمین، جذاب تر بود و فریبنده تر و نور طلایی آفتاب، جای جای آن را روشن می کرد، چشم به پنجره ای که پرده هایش خود را به دست باد سپرده بودند و طاقچه ای گلی در کنار در قدیمی و کوبه ای، با فانوسی که انتظار شب را می کشید تا به مهمانان خوشامد بگوید.
هیجان گشت و گذار در کوچه پس کوچه ها
هیجان اجازه نداد که بیشتر از ساعتی در اتاق بمانیم. کوله را گذاشتیم و ار اتاق بیرون زدیم. باز هم چشم به در کوزه گری، اینبار از پله ها پایین آمدیم، اما باز هم خبری نبود. خانه های قدیمی برزک، در هر قدم به ما چشمک می زدند و ما را به سمت خود می خواندند. ظهر بود و نمی خواستیم که آرامش همسایگان را به هم بزنیم. تنها در میان تابش خورشیدی قدم زدیم که آزارمان نمی داد و مانند بچه گنجشکی بودیم که دوست داشتیم تا دانه مان را زیر آفتاب برچینیم، تا اینکه چشممان به جمال چشمه ای روشن شد که به نظر کوچک می آمد، اما تمام روستا را از آن خود کرده بود. دست فرو بردیم، پا به آب زدیم و لذتش را مهمان وجودمان کردیم. میزبانمان کلی از بابت اینکه درگیر معماری هستند و خانومش درگیر کارهای عروسی پسرشان و نمی تواند غذای محلی برایمان بپزد، عذرخواهی کرده بود و رستورانی با غذاهای خوب را بالاتر از چشمه به ما معرفی کرده بود و گفته بود که بگوییم که مهمانان آقای شیری هستیم.
برزک گردی با میزبان مهمان نواز
ناهار را که خوردیم، خواستیم کمی به گشت و گذار در برزک بپردازیم. باز دلمان پیش کوزه گری بود، اما همچنان درش به رویمان بسته بود. به سراغ میزبانمان رفتیم. ما فقط می خواستیم که چند کلمه ای در مورد جاذبه های گردشگری برزک بپرسیم. فکر می کردیم راهنمایانمان می شود. نشد. در عوض شد لیدرمان و ما را سوار بر ماشینش کرد و تمام برزک را نشانمان داد. با اینکه گفته بود که از تعارف خوششان نمی آید، طبق عادت دیرینه تا روز دوم، همچنان تعارف می کردیم و او نادیده می گرفت. به ما گفت که می خواهد به روستای بغلی برود و نوه اش را با خودش بیاورد، پس چه بهتر که اگر دوست داریم، ما را هم سر راه با خود ببرد و بگرداند، به خصوص که پای پیاده هم بودیم و رفتن به همه جا سختمان بود. راستش را بخواهید، بعدا فهمیدیم که نوه اش بهانه بود، چون که شب را جایی باهم میهمان بودند و در هر صورت، می دیدشان. او می خواست که برزکش را نشانمن بدهد. هر لحظه اضطراب این را داشت که ما برزک را ندیده از آنجا برویم و رسالتش ناتمام بماند. آن وقت چقدر باید بی قراری می کرد تا ما بار دیگر به آنجا برگردیم و کارش را به پایان برساند. همراهش رفتیم و در مسیر تا می توانست به ما اطلاعات می داد. دلش می خواست که از او بخواهیم تا ماشین را نگه دارد تا ما خوب ببینیم و عکس بگیریم. اگر هم نمی گفتیم، خودش نگه می داشت. چشمه هفت چنارون برزک را دیدیم و آب روان و زلالش را هم سفرمان کردیم. در کناره راه ایستادیم، جایی که شبیه به گرند کنیون آمریکا بود و میزبانمان می گفت که بر اثر سیل به وجود آمده است. از کوچه پس کوچه هایی گذشتیم که نامش سعدآباد بود و الحق که نامش می برازید به بود و نبودش. پل چوبی زیبایش را رد کردیم و از جاده که می گذشتیم، میزبانمان درختچه های گل محمدی را نشانمان می داد که قرار بود دوباره در فصل بهار و به خصوص ماه اردیبهشت، همه جا را صورتی کنند و ما بودیم و فکر در سرمان که چقدر تا بهار مانده؟؟
بالاخره به روستای همسایه رسیدیم. چقدر آشنا بودند. آنجا شاید برای اولین بار بود که معنای واقعی این جمله را درک کردیم: "انگار سال هاست که همدیگر را می شناختیم". طعم شربت بیدمشک و گلابی که ار قبل به دستور میزبانمان آماده شده و روی میز بود، هیچوقت از یادمان نمی رود. هرچقدر هم که از آن بیدمشک ها و گلاب هایی که از باغ و کارگاه خودشان به ما دادند، در آب بریزیم، آن طعم یک چیز دیگریست. حتی لواشک خانگی که از آنجا به یادگار و سوغات، همراهمان کردند و با خودمان آوردیم، در برزک طعمش خاص تر بود. عارفه کوچولویی را که دیگر با ما اخت شده بود و داشت سعی می کرد که عکس های خودش و پدربزرگش را از گوشیمان پیدا کند، با ما به برزک آمد و ما دوباره مشغول گشت و گذار شدیم. قرار شد که موزه مردم شناسی را فردا صبح برویم و بعداز ظهر هم کمی در کوچه پس کوچه ها قدم بزنیم و بعدش هم علی رغم میل باطنیمان راه خانه را در پیش بگیریم.
توت برزک، عجب لذتی دارد
از توت های برزک، حسابی شنیده بودیم و لذت احساس دانه های ترش و شیرینش در زیر دندان. خواستیم که کمی توت بخریم اما نه؛ مثل اینکه میزبانمان بیشتر از خودمان از دلمان باخبر بود. رفتیم دم خانه شان و مشغول چیدن توت شدیم. میزبانمان هر لحظه که خسته می شدیم و می خواستیم دست از چیدن توت برداریم، باز هم تشویقمان می کرد و گاهی هم سعی می کرد با حرف هایی مثل "چقدر زود کم آوردین" یا "هنوز جونین، باید بیشتر بخورین"، غرورمان را جریحه دار کند و ما را بیشت به چیدن وادارد. خودش ایستاده بود کناری و به ما می خندید. نه خنده ای از روی تمسخر. او از لذت مهمانانش لذت می برد، چون می دانست که لذتمان از زیبایی برزک است و دوست داشتنش. کیفور می شد از اینکه کسی اینگونه به شهرش عشق بورزد. گاه گاهی که فکر می کرد که قدمان به توت های شیرین و آبدار درخت نمی رسد، از ما می خواست که به روی ماشینش بپریم و یا پیشنهاد می داد که برایمان چهارپایه بیاورد. آنجا بود که برای اولین بار خانومش را دیدیم، وقتی که صدایش زد و خواست که توت چیدنمان را تماشا کند. با دست هایی به رنگ خون که هرچه در جوی آب زلال فرو بردیم، فایده ای نداشت، به خانه بازگشتیم. ما بیشتر از او از کثیف شدن ماشینش می ترسیدیم. اصلا انگار از لحظه ای که سنگ ها را همسفرش کرده بود در این ماشین، زندگی برایش معنای جدیدی پیدا کرده بود. دستمان را با برگ توت تمیز کردیم، همانطور که میزبانمان گفته بود. می خواستیم همانطور که گفته بود به تپه قلعه برزک برویم و در ارتفاع روحمان را رها کنیم. باز هم راهنمایی می خواستیم و فکر کردیم که اینبار دیگر فقط آدرس می دهد، چون می دانستیم که عجله دارد و باید خودش را به مهمانی برساند، اما انگار برزک، شهر عجایب است و همه چیز برخلاف انتظارت پیش می رود. ما را با تمام عجله ای که داشت، به تپه قلعه برد و برایمان از تاریخش گفت. از اینکه به زمان سلقوجی ها بر می گردد. از اینکه زمانی این قلعه، دژ محکمی بوده که به خاطر احاطه اش به شهر از ارتفاع زیاد، محل مناسبی برای رصد حمله دشمن و پیشگیری از آن بوده و از اینکه در گوشه ای از این قلعه، گودال کوچکی مانند هاون وجود دارد که مخصوص کوبیدن موادی مثل گوشت بوده و من به این فکر کردم که معلوم نیست که چه کسانی، چه زمانی و چرا این مواد را کوبیده اند تا برای چه کسی غذا درست کنند و در آن لحظات چه حالی داشتند و به چه فکر می کردند. میزبانمان پس از آن که راه میانبر بازگشت را نشانمان داد، خودش به میهمانی اش رفت و ما را با آن همه زیبایی طبیعت و شکوه کوهستان که در یک قدمیمان بود، تنها گذاشت تا در افکارمان غرق شویم. شب را در اقامتگاهمان زیر باد خنک و تکان های شاخه های درخت توت که از پنجره به داخل اتاقمان می آمد، سر کردیم و آرزو می کردیم که تا ابد ادامه پیدا کند چنین حالی و نمی دانستیم که فردا سرنوشت، چه اتفاقاتی برایمان رقم می زند.