یادواره آتش نشان های پلاسکو | چهارشنبه سوری را برایشان زیبا کنیم
پلاسکو رفت....آتش نشان ماند.... !!
چهل قرن می گذرد از زمانی که دلت را جا گذاشتی و به آتش زدی تا معجزه زندگی ببارانی برایمان. چهل قرن از زمانی که پله هایی تمام نشدنی را بالا رفتی و رفتی و رفتی. به کجا پر کشیدی؟ از این پایین که من هستم، سزاوار دیدنت نیستم و من چه فراموشکارم که می خواهم چهارشنبه ام را به آتش هراس بیارایم و با دود ترقه ها و آتش زاها، رد قدم هایت را از روی تمامی شهر پاک کنم. چه فراموشکارم که دستکش های سوخته ات را در کنار ویرانه های پلاسکو از یاد برده ام و می خواهم به جایش نارنجک هایم را قرار دهم و غم رفتنت را با آن دود کنم و به هوا بفرستم. کی می گذرد این روزهای فراموشی، روزهای بغض، خفگی، خاری در گلو؟؟ روزهایی که می دانم و نمی بینم. روزهایی که سبز می گذرند اما کمرنگ و مات، سبز که غبار بگیرد، زرد می شود، مگر نه؟ زرد به رنگ گندمزار، پا که به درونش می گذاری، کرختی به سراغت می آید و فراموش می کنی. از همه به جز خودت می بُری، من اما این فراموشی را دوست ندارم. دلم می خواهد به یاد بیاورم و جار بزنم و بگویم که بودی چه کردی، که منتظر باشم تا برگردی، حتی اگر در قالب مردی دیگر. همیشه یک نفر هست، یک نفر که نجات بخش باشد، یک نفر که مسیح وارانه، حتی یهودایش را نیز دوست بدارد. بزرگ خواندند تو را، فداکار، از خود گذشته و در نهایت شهید، اما چه در سر داشتی آن زمان که مرگ را به جان خریدی و گفتی تا آخرش می ایستی؟ و چه مردانه ایستادی، حتی وقتی می دانستی که فراموش خواهیم کرد، تب و تابمان فرو خواهد نشست و چندی بعد به خریدهای عیدمان فکر می کنیم، نمره های دانشگاهمان یا ترافیک سر خیابان، همان ترافیکی که سفرت را سریعتر کرد. همه را می دانستی و با تمام این احوال، رفتی و ما را بخشیدی و حق دادی. چهارشنبه سوری نزدیک است و پلاسکو دور، گویی در افق های دوردست در مهی غلیظ پنهان شده. پلاسکویی که روزی با فکرهای شاد و امید آینده، قدم به درونش می گذاشتیم تا برای مناسبت هایمان خرید کنیم، اما اکنون شادی هایمان را به جای دیگری می بریم، چون پلاسکویی وجود ندارد. پلاسکو تمام شد، اما آتش نشان هنوز هست. چهارشنبه سوری یا چهارشنبه های دیگر، فرقی نمی کند، آتش نشان زنده است و نفس می کشد. یاد شهیدانمان را نمی گویم، که می دانم و می دانید که آن ها می مانند. همیشه می مانند و هرروز و هرشب باز می گردند، در قالب دست مهربان نوازشی بر سر کودک کار، جا به جایی مهره شطرنجی در پارک، روبه روی پیرمردی تنها، نگاه عاشقانه ای به مادر و پدری خسته و.... اما برای زنده هایمان چه می توانیم بکنیم؟ برای آن آتش نشان که دلش نمی خواهد پلاسکویی دیگر را شاهد باشد، نه برای خاطر خودش، بخاطر آن کودک دو ساله ای که با یک نقاشی، چشم به راه پدرش نشسته تا از سر و کولش بالا برود، یا برای آن زنی که زیباییش در صندوقچه وجودش چشم انتظار دستان دود زده مردی است که خسته اما عاشق به منزل باز می گردد. چهارشنبه می تواند مظهر زیبایی ها شود، می تواند به رنگ سور آتشین دربیاید اما آتشی که گرمایش صفا دهد، نه اینکه بسوزاند. چهارشنبه سوری را برایشان زیبا کنیم، بگذاریم بدانند که هستیم، درست مثل خودشان، محکم و استوار، دوست و همراه، تا لحظه رسیدن به چیزی که حقشان است، حق همه مردان و زنان دنیا که متعلق به مردمانشانند.