روایت تلخ شهره پیرانی از لحظه شنیدن خبر شهادت همسرش + عکس
شهره پیرانی، همسر شهید داریوش رضایی نژاد با انتشار این عکس در صفحه اینستاگرام خود نوشت:
مرا به قسمت اورژانس بیمارستان رسالت راهنمایی می کنند. پرده را می کشند. هیچ کس را در قسمت اورژانس نمیبینم. به نسبت بیمارستان خلوت است. نمی دانم، شاید هم کل دنیا برایم سیاه شده بود در آن لحظات که کسی را نمیبینم. اصرار می کنند که زخمم را معاینه کنند اجازه نمی دهم. می گویم فقط داریوش را نجات بدهید من مهم نیستم. از منطق دور شده ام ولی خودمم نمیفهمم. نشسته ام روی تخت اورژانس. پر از اضطراب. پرده کنار می رود. آرش می آید. می گوید رفته دم در خانه مان آنجا گفته اند ما را آورده اند اینجا. آرمیتا را یکی از همسایگان برده خانه اش. دلم آشوب است. نمی توانم بی صدا گریه کنم. پرستار و خانم دکتری وارد می شوند. روبرویم می ایستند. چند سوال می پرسند. از سوالات می گذرم. می پرسم همسرم زنده می ماند؟ خانم دکتر خیره نگاهم می کند. در عمق چشمانش حقیقتی تلخ برایم نمودار می شود. سرش را با تاسف تکان می دهد. دنیا در آن لحظه برایم تمام می شود. همانطور که روی تخت نشسته ام آرش بغلم می کند. با تمام توانم فریاد می کشیم. صدای من از آرش اما بلندتر است. بی هدف از تخت پایین می آیم. پاهایم سست است. آرش دستم را گرفته. وارد راهروی بیمارستان می شوم. می خواهم بروم سمت اتاق سی پی آر. چند نفر از سمت در بیمارستان را می بینم که سمت ما می آیند. می شناسم شان. جلوتر از همه مهندس فخری زاده است. نزدیک که می شوند اول از همه او می پرسد چطور است؟ می گویم تمام کرد. دیگر توان ایستادن ندارم. همانجا وسط راهرو نقش زمین می شوم. با مکافات بلندم می کنند. راهنمایی می کنند اتاق روبروی اتاق سی پی آر. صدای گریه هایم بلندتر می شود. وسط گریه مرتب گله می کنم چرا از داریوش محافظت نکردید؟ زخمم هنوز خونریزی دارد. ولی دردی حس نمی کنم بس که تمام وجودم پر از درد گرانتری است.اصرار دارند خودم بروم اتاق عمل. مهندس فخری زاده زاده بیشتر از همه اصرار می کند. قانعم می کنند. اتاق عمل سرپایی (به نظرم) انتهای راهرو سمت چپ طبقه همکف بیمارستان است. شاید هر زمانی غیر این موقعیت وارد اتاق عمل می شدم از ترس قالب تهی می کردم. اما الان چه اتفاقی میمون تر از مرگ برای من؟ زخمم را می بینند. دکتر چندبار تکرار می کند چه شانسی آورده. اگر گلوله وارد می شد حتما به قلبش اصابت می کرد. من اما با خودم می گویم کاش... آمپول بی حسی می زنند. میفهمم دارند بخیه می زنند. دیگر منطقی نیستم. مرتب می گویم همسرم یک پژوهشگر بود... صدای فریاد و گریه ای را می شنوم از همان اتاق. صدای برادر داریوش است که تازه رسیده بیمارستان. سومین نفر از خانواده هایمان آشفته می شود..."