سفرنامه ناصرخسرو بلخی | منابع معتبر کهکشان فرهنگ و ادب پارسی
سفرنامه ناصرخسرو بلخی از منابع معتبر کهکشان فرهنگ و ادب پارسی است. گوینده که در سال 394 هجری قمری در قریه قبادیان بلخ تولد یافت، به دنبال کسب حقیقت مقام دیوانی را رها کرده قبای سفر به بر او نه نخستین و نه آخرین انسانی است که سفر را وسیله ارضای روح ناآرام ساخته است. با این حال مطالع سفرنامه او، تجربه ای است ناب برای ره گم کردگانی که به دنبال راه می گردند. پس با همگردی همراه باشید برای خواندن قسمتی از سفرنامه ناصرخسرو بلخی...
رنج و عنای جهان اگر چه دراز است با بد و با نیک بی گان به سر آید
چرخ، مسافر ز بهر ماست شب و روز هر چه یکی رفت،بر اثر دگر آید
ما سفر بر گذشتنی گذرانیم تا سفر ناگذشتنی به در آید
سفر به شغل دیوانی
سفرنامه ناصرخسرو بلخی از برترین سفرنامه هاست. چنین گوید ابومعین حمیدالدین، ناصربن خسرو القبادیانی المرزی، تاب اله عنه، که: من مردی دیر پیشه بودم و از جمله متصرفان در اموال و به اعمال سلطانی و به کارهای دیوانی مشغول بودم و مدتی در آن شغل مبادرت نموده و در میان اقران شهرتی یافته بودم.
مرو، پنج دیه
در ربیع الاخر سنه سبع و ثلاثین و اربعمائه (437) که امیر خراسان ابوسلیمان جفری بیک داودبن میکاییل بن سلجوق بود. از مرو برفتم به شغل دیوانی و به پنج دیه مروالرود فرود آمدم که در آن روز قران راس مشتری بود. گویند که هر حاجت که در آن روز خواهند، باری تعالی و تقدس روا کند. به گوشه ای رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم تا خدای تبارک و تعالی مرا توانگری دهد. چون به نزدیک یاران و اصحاب آمدم یکی از ایشان شعری پارسی می خواند. مرا شعری نیک در خاطر آمدکه از وی درخواهم تا روایت کند. بر کاغذی نوشتم تا به وی دهم که " این شعر برخوان"، نوز بدو نداده بودم که او همان شعر بعینه آغاز کرد. آن حال به فال نیک گرفتم و با خود گفتم: خدای تبارک و تعالی حاجت مرا روا کرد. در سفرنامه ناصرخسرو بلخی می توان اطلاعاتی از زمان های قدیم کسب کرد.
جوزجانان
پس از آنجا به جوزجانان شدم و قرب یک ماه ببودم و شراب پیوسته خوردمی- پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم می فرماید "قولوا الحق و لو علی انفسکم". جوزجانان از شهرهای قدیم است که در سفرنامه ناصرخسرو آمده است.
خوابی بیدارکننده
شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفتی: "چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر به هوش باشی بهتر". من جواب گفتم که "حکما جز این، چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند "جواب داد که" بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد. حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را بیفزاید". گفتم که "من این از کجا آرم؟" گفت: "جوینده یابنده باشد" و پس به سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم آن حال تمام بر یادم بود. بر من کار کرد و با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم، اکنون که از خواب چهل ساله نیز بیدار گردم". اندیشیدم که تا همه افعال و اعمال خود را بدل نکنم فرج نیابم. روز پنجشنبه ششم جمادی الاخر سنه سبع و ثلاثین و اربعمائه (437)، نیمه دی ماه پارسیان، سال بر چهارصد و چهارده یزدجردی، نیمه دی ماه پارسیان، سال بر چهارصد و چهارده یزدجردی، سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز کردم و یاری خواستم از باری تبارک و تعالی به گزاردن آن چه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهیات و ناشایست چنان که حق سبحانه و تعالی فرموده است.
شبورغان، باریاب، مروالرود
پس از آن جا به شبورغان رفتم، شب به دیه یاریاب بودم و از آن جا به راه سمنگان و طالقان به مروالرود شدم. مرو، سرخس، نیشابور، قومسریال دامغان، سمنان، ری. پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است. پس حسابی که بود جواب گفتم و از دنیایی آن چه بود ترک کردم مگر اندک ضروری. بیست و سیوم شعبان به عزم نیشابور بیرون آمدم و از مرو به سرخس شدم، که سی فرسنگ باشد و از آنجا به نیشابور چهل فرسنگ است. روز شنبه یازدهم شوال در نیشابور شدم. چهارشنبه آخر این ماه کسوف بود و حاکم زمان طغرل بیک محمد بود، برادر جغری بیک و بنای مدرسه ای فرموده بود به نزدیک بازار سراجان و آن را عمارت می کردند و او خود را به ولایتگری به اصفهان رفته بود بار اول و دوم ذی القعده از نیشابور بیرون رفتم در صحبت خواجه موفق که خواجه سلطان بود. به راه کوان به قومس رسیدیم و زیارت تربت شیخ بایزید بسطامی بکردم، قدس الله روحه. روز آدینه هشتم ذی العقده از آن جا به دامغان رفتم. غره ذی الحجه سنه سبع و ثلاثین و اربعمائه (437) به را آبخوری و چاشتخوران به سمنان آمدم و آن جا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم. مردی نشان دادند که او را استاد علی نسایی می گفتند: نزدیک وی شدم. مردی جوان بود. سخن به زبان فارسی همی گفت: به زبان اهل دیلم و موی گشوده. جمعی نزد وی حاضر گروهی اقلیدس می خواندند و گروهی طلب و گروهی حساب. در اثنای سخن می گفت که :"بر استاد ابوعلی سینا، رحمه اله علیه، چنین خواندم و از وی چنین شنیدم". همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد ابوعلی سینا است. چون با ایشان در بحث شدم او گفت:"من چیزی از سیاق ندانم و هوس دارم که چیزی از حساب بخوانم". عجب داشتم و بیرون آمدم. گفتم: چون چیز نداند چه به دیگری آموزد؟ و از بلخ تا به ری سیصد و پنجاه (350) فرسنگ حساب کردم و گویند از ری تا ساوه سی فرسنگ است و از ساوه به همدان سی فرسنگ و از ری به سپاهان پنجاه فرسنگ و به آمل سی فرسنگ و میان ری و آمل کوه دماوند است مانند گنبدی و آن را لواسان گویند و گویند بر سر آن چاهی است که نوشادر از آنجا حاصل می شود و گویند که کبریت نیز. مردم پوست گاو ببرند و پر نوشادر کنند و از سر کوه بغلطانند که به راه نتوان فرود آوردن...با خواندن سفرنامه ناصر خسرو می توان با دنیای قدیم آشنا شد.