داستان های بامزه و خنده دار از سفرهای گردشگران مختلف در جهان

گردشگران همیشه داستانهای جالب و شگفت انگیزی برای گفتن دارند؛ داستانهایی پر از هیجان، جذابیت، شادی، اطلاعات جدید، چیزهای عجیب و تجربه های باورنکردنی. اما، در میان داستانهای آنها همیشه داستانهای بامزه و خنده داری نیز پیدا می شوند که شنونده را به خنده وا می دارند. از داستانهای دیوانه وار در مورد اتفاقات ناگوار در توالت تا داستانهای خنده آور در مورد تفاوتهای زبانی انسانها تا داستانهای جالب و بامزه ای که شما را به سفر دریایی و سافاری می برند. در این نوشتار قصد داریم داستانهای بامزه و خنده دار از سفرهای گردشگران مختلف در جهان را بیاوریم و می دانیم که داستانهای موجود در این فهرست حداقل لبخند را به لبان شما خواهند آورد. با ما همراه شوید.

داستان های بامزه و خنده دار از سفرهای گردشگران مختلف در جهان

داستان بامزه و خنده دار از جسی: داستان خاطره خجالت آور من

یکی از خجالت آورترین داستانهای مربوط به سفرهای من، زمانی اتفاق افتاد که در آمریکای جنوبی با کوله پشتی سفر می کردم؛ آن هم در طول تور آفرودی که از سن پدرو دو آتاکاما San Pedro de Atacama در شیلی تا ییونی Uyuni در بولیوی داشتم. این سفر سه روز طول می کشد و شما را به دیدن نقاط فراواقعی و خارق العاده مانند دریاچه های آبگرم صورتی رنگ که فلامینگوها در آن به جستجوی غذا مشغول هستند، قبرستان قطارهای متروکه و البته بزرگترین و مشهورترین کویر نمک جهان که کویر نمک ییونی Uyuni نام دارد، می برد.

در طول سفر در گروه های چهار یا پنج نفره در خودروهای آفرود متعدد تقسیم شده بودیم. من در صندلی جلو و کنار راننده نشسته بودم و احساس کردم فضای داخلی خودرو بسیار گرم شده است. راننده ما زبان انگلیسی را متوجه نمی شد اما، من زبان اسپانیایی را به خوبی بلد بودم یا حداقل فکر می کردم که بلدم. تصمیم گرفتم به راننده بفهمانم که می بایست پنجره خودرو را پایین بیاورد تا از گرمای خودرو کاسته شود. پس، به زبان اسپانیایی به راننده گفتم که گرمم شده و مستقیما به چشمان او نگاه کردم. اما، در کمال تعجب متوجه شدم که راننده با تعجب بسیار و حالتی گیج و مبهوت مرا نگاه می کند.

بنظرم رسید که لهجه نیویورکی ام باعث شده تا متوجه حرفم نشود. بنابراین، دوباره آن جمله را تکرار و سعی کردم لهجه بهتری داشته باشم. اما، چهره راننده متعجب تر و گیج تر شد. در همین لحظه، تنها همسفر اسپانیایی ما که در صندلی پشتی نشسته بود، شروع کرد به صحبت کردن به زبان انگلیسی و توضیح داد که جمله من مفهوم زشت و زننده ای در زبان اسپانیایی دارد. اینجا بود که رنگ چهره ام کاملا سرخ شد و تصمیم گرفتم نیازی به پایین بردن پنجره خودرو ندارم. بنابراین، در سکوت نشستم و سعی کردم در صندلی خود آب شوم.

در نهایت باید گفت، اشتباه های خجالت آور در بکارگیری زبان می توانند یک معلم عالی باشند و ما را در یادگیری بهتر آن زبان یاری دهند. بعلاوه، هم اکنون یک داستان بامزه و خنده دار از سفرم به آمریکای جنوبی دارم که برای دیگران تعریف کنم و همه با هم بخندیم.

داستان بامزه و خنده دار از جسی: داستان خاطره خجالت آور من

داستان بامزه و خنده دار از دانیلا: یک شب ناخوشایند با باب مارلی

من و همسرم در سفری که در سال 2015 به مراکش داشتیم، دو روز از سفر را در بیابان ساهارا Sahara Desert و در یک تور گروهی سر کردیم. من از اینکه قرار بود برای اولین بار شتر سواری کنم و شب را در یک چادر بدوی ساده در صحرا بگذرانم، بسیار هیجان زده بودم. اما، اصلا خبر نداشتم که قرار است طولانی ترین و ناخوشایندترین شب زندگی ام را تجربه کنم.

شتر سواری ما اینگونه شروع شد که من از قسمت پا از زین شتر آویزان شدم و یک پایم در هوا تکان می خورد. چون شتر من که باب مارلی نام داشت، تصمیم گرفته بود قبل از اینکه من بطور کامل پا در زین بگذارم، از جایش بلند شود. من به عشق زنده ماندن خودم را آویزان به زین نگه داشتم تا اینکه راهنمای بدوی ما، مرا هل داد و به پشت شتر بازگرداند. باب مارلی از روی ناخشنودی خرخری کرد و راه افتادیم. تصور می کردم دیگر قرار است از این سواری لذت ببرم تا اینکه شتر جلویی ما که نامش را جیمی هندریکس گذاشته بودند، باد معده اش را بیرون داد و در نهایت، سفر بسیار ناخوشایند و ناراحت کننده ای نصیبمان شد.

بعد از شام و کمی اجرای موسیقی دور آتش، من و همسرم را به سمت چادرمان راهنمایی کردند تا بتوانیم یک شب خوب را در چادر بدوی مان به صبح برسانیم. تختخواب ما یک دشک بود که روی زمین سنگفرش شده قرار گرفت. با اینکه با چند پتوی ضخیم خودم را پوشانده بودم، از نوک پا تا سرم می لرزید. همسرم به سرعت به خواب رفت و همینطور هم سایر افراد گروهمان؛ همگی سریعا خوابیدند و این را می توانستید از سمفونی خرناس هایشان که فضا را پر کرده بود، متوجه شوید. دو ساعت بعد، من هنوز بیدار بودم و فوق العاده سردم بود.

خوشبختانه، صدای خرناسها کمی محو شد و من موفق شدم به آرامی به دنیای خواب وارد شوم. اما، بطور ناگهانی و با یک صدای بسیار بلند و غیرمعمول از خواب پریدم. این صدا شبیه به باد معده بود و با بوی بسیار بدی هم همراه شد. سعی کردم دوباره بخوابم اما، کسی یا چیزی شروع به جویدن با صدای بلند نمود و سپس صدای بلند دیگر و بوی بسیار ناخوشایند و جویدن بیشتر.

این روال برای حداقل دو ساعت دیگر ادامه پیدا کرد. بعد از یک شب تمام نشدنی، بالاخره ساعتم را چک کردم و با خوشحالی متوجه شدم زمان بیدار شدن و تماشای طلوع آفتاب فرا رسیده است. از جایم بلند شدم، یک لیوان چای نعناع تازه برداشتم و بدنم را از چادر بدوی بیرون کشیدم. آنگاه بود که متوجه شدم دقیقا نزدیک به همان جایی که من و همسرم خوابیده بودیم، باب مارلی و جیمی هندریکس و کل کاروان شترها استراحت می کردند. باب مارلی بطور مستقیم به چشمان من نگاه کرد و قسم می خورم یک پوزخند بزرگ را در چهره اش دیدم.

داستان بامزه و خنده دار از دانیلا: یک شب ناخوشایند با باب مارلی

داستان بامزه و خنده دار از زک و جولی: ادرار کردن در طول یک اتوبوس سواری پرماجرا

زمانیکه با همسرم در ماه عسل بسر می بردیم و قصد داشتیم به بازدید از ساپا Sapa برویم، مجبور شدیم ابتدا به شهر هانوی Hanoi در این کشور سفر کنیم. از آنجا می توانستیم خودمان را با اتوبوس، قطار یا یک خودروی کرایه ای به ساپا Sapa برسانیم. از آنجایی که می خواستیم ارزان سفر کنیم، تصمیم گرفتیم این کار را با اتوبوس انجام دهیم؛ حتی پا را از آن فراتر گذاشتیم و بلیط سفر شبانه با اتوبوس را خریدیم تا نیاز به پرداخت هزینه اقامت در هتل را نیز نداشته باشیم.

ساعت 11 و نیم و زمان حرکت اتوبوس به ایستگاه رسیدیم و همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت. سوار اتوبوس شدیم و به سوی تختخواب هایمان که یک ردیف از پنج صندلی پلاستیکی بدون بالش بودند، رفتیم. البته به ما پتو هم دادند و در تختخواب های غیر راحتمان مستقر شدیم. سر ساعت سه صبح، از خواب بیدار شدم و نیاز به دستشویی رفتن داشتم. در حال حرکت در اتوبان بودیم و راننده فقط زبان ویتنامی را بلد بود؛ بنابراین نمی توانستم منظورم را به او بفهمانم و به او بگویم که نیاز دارم دستشویی بروم. در همان حین، راننده متوجه شد که مشکلاتی در مبلغ پرداختی مان برای سفر شبانه وجود دارند و همسرم که او هم از خواب بیدار شد، مشغول حساب و کتاب و کشف کردن مشکل بود. اما، نیاز من به دستشویی رفتن بیشتر و بیشتر می شد.

اتوبوس همچنان به حرکت در اتوبان ویتنامی ادامه می داد. وقتی ساعت سه و ربع شد، احساس کردم مثانه ام در حال ترکیدن است و همسرم در حال تلاش بود که مکالمه مناسب برای فهماندن این قضیه به راننده را به وسیله گوگل ترنسلیت Google Translate پیدا کند. اما، این تلاش به هیچ نتیجه ای نرسید و همسرم در نهایت یک بطری به من داد. یک بطری نوشابه و من به این فکر کردم که چه کار می توانم با آن بکنم. سر این بطری تنها به اندازه انگشت شصت بود و من اصلا در نشانه گیری و هدف گیری مهارتی نداشتم. اما از آنجایی که متوجه شدم هیچ انتخاب دیگری ندارم، سعی کردم از بطری استفاده کنم.

بعد از تنظیم و هدف گیری دقیق، فاجعه اتفاق افتاد و همانطور که حتما خودتان حدس زده اید، تمامی تخت خودم و تخت همسرم را خیس کردم. خوشبختانه، صداهای این عملیات، اصلا توجه اطرافیان یا راننده اتوبوس را جلب نکرد یا شاید هم راننده قضیه را فهمید و به روی خودش نیاورد. همسرم بعد از حساب و کتاب کردن با راننده به سمت تختش بازگشت و متوجه دریاچه ادراری که روی آن بود، شد. بعد از شوکه شدن و کمی خنده شیطنت آمیز، صندلی ها را با یکی از پتوهایمان خشک کردیم و سه ساعت باقی مانده از سفر را با معذب بودن فوق العاده زیاد تحمل نمودیم تا بالاخره، در ساپا Sapa از اتوبوس پیاده شدیم. این کار را به سرعت هرچه تمام تر انجام دادیم. اگر بخواهیم بخش مثبت ماجرا را ببینیم، این داستان یکی از محبوب ترین داستانهای بامزه و خنده دار ما هست.

داستان بامزه و خنده دار از زک و جولی: ادرار کردن در طول یک اتوبوس سواری پرماجرا

داستان بامزه و خنده دار از جنی: وقتی طبیعت شما را صدا می زند

من داستانهای بامزه و خنده دار بسیار زیادی از سفرهایم دارم. اما، یکی از محبوب ترین آنها داستانی است که در سرنگتی Serengeti برایم اتفاق افتاد. اردو زدن در سرنگتی ویژگی های فوق العاده عالی دارد: نسبت به سایر انواع سافاری ارزان تر است؛ با افراد ماجراجوی دیگر آشنا می شوید و از همه مهمتر، در مکانی خارق العاده و محبوب چون سرنگتی Serengeti اردو زده اید؛ از این بهتر و عالی تر امکان ندارد برایتان پیش بیاید.

اما، این نوع اقامت چند ویژگی منفی نیز دارد؛ مثلا اینکه نمی دانید در طول شب چه چیز یا چیزهایی در خارج از چادرتان پیدا می شوند. من بشخصه دلم نمی خواست با شغال یا هیچ جانور دیگری در اطراف چادرمان مواجه شوم. روش من برای این که با چنین صحنه ای روبرو نشوم این بود که در طول روز خیلی آب و نوشیدنی ننوشم چون، تنها دلیلی که می توانست مرا از چادرمان بیرون بکشاند، استفاده از توالت بود. اما یک روز خیلی تشنه بودم و نوشیدنی بسیار زیادی مصرف کردم و نتیجه این شد که نزدیک به ساعت 3 صبح احساس کردم نیاز شدیدی به دستشویی رفتن دارم.

آن شب در نقطه ای اردو زده بودیم که چندین محیط بان در همسایگی ما اقامت داشتند. در طول روز، محیط بانان یک بز به اردوگاه آورده بودند. تصور من این بود که این بز را قرار است با خود جایی ببرند و به گزینه دیگری فکر نکرده بودم. اما، آنها بز را کشتند و آن را به عنوان شام میل کردند. آن شب، با اینکه در چادرهایمان در امن و امان بودیم، می توانستیم صدای شغال ها را که در حال خوردن بقایای بز بودند، بشنویم و این بسیار و حشتناک بود.

نکته بدتر این بود که مطمئن بودم شغال ها در اردوگاه ما و دقیقا بین من و توالت اردوگاه بودند. بالاخره در ساعت 3 صبح احساس کردم که چاره ای ندارم و دیگر به شغال ها اهمیتی نمی دهم. از طرفی هم به ما هشدار داده بودند که به تنهایی از چادرها بیرون نرویم؛ بنابراین از دوستم پرسیدم که آیا او هم می خواهد با من به این ماجراجویی رهسپار شود یا خیر. او جواب منفی داد و نصیحتم کرد که این کار را فراموش کنم و بخوابم. خیلی سعی کردم؛ اما یک ساعت بعد دوباره از او پرسیدم: "ایسا، میای بریم؟!" و جواب او باز هم منفی بود.

دقیقا پشت چادر ما کابین غذاخوری و یک تپه کوچک قرار داشت. احساس کردم مثانه ام در حال انفجار است و دیگر نمی توانستم تحمل کنم. به پشت چادر و روی تپه رفتم و کارم را انجام دادم. سپس به چادرمان بازگشتم و به خودم افتخار کردم که نزدیک به شغال ها نرفته ام و کاملا ایمن هستم. هیچ موجودی به من حمله نکرد و خورده نشدم؛ احساس می کردم ابرقهرمان هستم. صبح روز بعد، وقتی در حال جمع کردن وسایلمان بودیم که به سافاری خود ادامه دهیم، راهنمای ما پرسید که آیا شب قبل صدای شیرها را شنیده ایم یا خیر. ما هیچ صدایی نشنیده بودیم. اما، طبق گفته او، شیرها در نزدیکی اردوگاه ما و دقیقا پشت تپه کوچک نزدیک به چادرمان شب را به صبح رسانیده بودند؛ پشت همان تپه ای که من با احساس آسودگی و ایمنی کارم را پیش برده بودم.

این داستان، یکی از بامزه ترین و خنده دارترین داستانهای ماجراجویانه از سفرهای من بشمار می رود و هرگز آن را فراموش نمی کنم.

داستان بامزه و خنده دار از جنی: وقتی طبیعت شما را صدا می زند

داستان بامزه و خنده دار از پرییا: یک داستان فراجهانی و فراواقعی

وقتی هوا شروع به گرم شدن می کند، من و خانواده ام عاشق این هستیم که چند روزی را در ساحل بگذرانیم. ما از هر ساحلی استقبال می کنیم؛ اما ساحل میامی Miami جای ویژه ای در قلب هایمان دارد. حتی یک هتل محبوب هم در این ساحل سراغ داریم که همیشه در آنجا اقامت می کنیم. در طول یکی از همین سفرهای ساحلی، بعد از چند روز استراحت کردن در ساحل و پیاده روی روی شنها و در مسیرهای ساحلی، تصمیم گرفتیم با اتومبیل به گردش برویم.

بنابراین یک خودرو کرایه کردیم و به سمت کی وست Key West رفتیم. برنامه ما این بود که از تماشای مناظر جاده لذت ببریم، جایی توقف کنیم و کیک و قهوه و خوراکی بخوریم و به ساحل برگردیم اما، روزمان از آنچه که پیش بینی کرده بودیم، خاطره انگیزتر از آب درآمد. مسیر رانندگی واقعا خیره کننده بود و چشمانمان را از پنجره خودرو برنداشتیم؛ مناظر فوق العاده زیبا بودند و احساس می کردیم روی آب رانندگی می کنیم. رانندگی کردن از میامی Miami تا کی وست Key West در اتوبان ساحلی اورسیز Overseas Highway نزدیک به سه ساعت طول می کشد.

وقتی به آنجا نزدیک شدیم، ناگهان همسرم خودرو را متوقف کرد، دوربینش را برداشت و از ماشین پیاده شد تا از آسمان عکس بگیرد؛ در حالیکه من از تعجب خشکم زده بود. بعد از چند دقیقه نگاه کردن به آسمان و اشاره کردن به یک شی درخشان، او با هیجان اعلام کرد که یک سفینه فضایی را در آسمان دیده است. اینجا باید اشاره کنم که همسرم عاشق فیلم های علمی تخیلی و داستانهای فضایی بوده و بشدت معتقد است که ما انسانها در این دنیا تنها نیستیم.

در نهایت سوار ماشین شدیم، کنار یک فروشگاه در آن نزدیکی توقف کردیم و از شخصی پرسیدیم: "آیا آن شی درخشان را در آسمان می بینید؟!" مرد به آسمان نگاه کرد و خیلی معمولی پاسخ داد: "منظورتان آن بالن هواشناسی است؟!" بعدا کشف کردیم که آن شی درخشان، یک بالن دارای رادار بوده که توسط دولت آمریکا برای مراقبت از محموله ها در آسمان قرار گرفته است و سفینه فضایی نیست. این یکی از بامزه ترین و خنده دارترین داستانهای ما از سفرهایمان است و هرگاه آن را بیاد می آوریم می خندیم؛ بخصوص وقتی یکی از بچه هایمان می گوید: "یادتان است یکبار پدر تصور کرد یک سفینه فضایی دیده است؟!" و این جمله همیشه ما را می خنداند.

داستان بامزه و خنده دار از پرییا: یک داستان فراجهانی و فراواقعی

داستان بامزه و خنده دار از دومینیکا: تجربه سفر ناخوشایند با یک روح در اسپانیا

چند سال پیش، سفر فوق العاده ای به اندلس Andalucia داشتم و در این سفر با خانواده ام همراه بودم. ما ساعتهای متوالی را در سفر زمینی به بهترین نقاط این منطقه گذراندیم و از خوردن خوراکی و غذاهای خوشمزه اسپانیایی مانند غذاهای دریایی تازه و محصولات کشاورزی خوش طعم لذت بردیم. خرید مواد خوراکی در بازارهای محلی منطقه نیز یکی از جالب ترین بخشهای سفرمان بود. برای انجام این سفر زمینی یک خودرو از یک شرکت توصیه شده و عالی کرایه کرده بودیم. خودرویی که کرایه کردیم از آنچه که انتظار داشتیم و سفارش داده بودیم، استاندارد خیلی بهتری داشت. یک ون بسیار مجهز با دربهای اتوماتیک و فضای داخلی بسیار بزرگ بود و بهتر است بگویم خیلی لوکس و شیک بنظر می رسید.

یک بار در طول این سفر یک هفته ای، درب خودرو را باز کردیم و بوی بسیار بدی به مشاممان خورد که نزدیک بود حالمان را بد کند. ابتدا فکر کردیم چیزی درون خودرویمان مرده است. اما بعد از مدتی متوجه شدیم بوی بد از صندوق عقب خودرو به مشام می رسد. در نهایت کشف کردیم که مقداری از آبی که در کیسه میگوهای تازه خریداری شده مان بود، به بیرون کیسه نشت کرده است. وقتی به خانه اجاره ایمان رسیدیم، سعی کردیم به وسیله مواد شوینده صندوق عقب را تمیز کنیم. سپس، از روشهای خانگی متعدد برای از بین بردن بوی بد خودرو استفاده کردیم. در نهایت، حتی سعی کردیم از یک اسپری معطر برای از بین بردن بوی حیوانات اهلی استفاده کنیم. اما انگار روح میگوهای مرده هنوز در خودرو پرسه می زد.

مجبور شدیم در روزهای باقی مانده از سفرمان، تمامی پنجره های خودرو را باز بگذاریم. قبل از آخرین روز، به یک پمپ بنزین رفتیم. من به درون یک فروشگاه رفتم تا خوشبو کننده هوای مخصوص خودرو بخرم. مادرم هم سعی کرد با کارکنان فروشگاه صحبت کند؛ آن هم در حالیکه چند کلمه اسپانیایی بیشتر بلد نبود. او بینی اش را با دو انگشت گرفت، ادایی درآورد و گفت: "ماهی در صندوق عقب." آنها شروع به خندیدن کردند؛ اما خوشبختانه منظور او را متوجه شده بودند. سپس، بعد از مدت کوتاهی با یک اسپری قدیمی به سمت ما آمد و تمامی فضای داخلی خودرو را اسپری کرد. ما بسیار قدردان بودیم، چرا که بنظر می رسید مشکلمان حل شده است.

اما، فردای آن روز و دقیقا روز آخر سفرمان، بوی وحشتناک دوباره برگشت. صبح خیلی زود، از آپارتمان بیرون آمدیم و به سمت آژانس کرایه خودرو رفتیم. در مورد اینکه کارکنان آژانس در مورد آن بو چه فکری می کنند و چه می گویند استرس داشتیم و در مورد این بحث می کردیم که آیا بیمه مسافرتی این مشکل را برایمان پوشش می دهد یا باید هزینه بسیار بالایی به آژانس بپردازیم. اما، خوشبختانه لحظه ای که درب خودرو را قفل کردیم و آن را به شرکت تحویل دادیم، آخرین باری بود که ریموت کنترل آن کار کرد و انگار که باتری آن تمام شده باشد، از کار افتاد. بنابراین، مامور آژانس دیگر نتوانست درب خودرو را باز کند.

از طرف دیگر، چون صبح خیلی زود بود، دفتر اصلی شرکت هنوز بسته بود و نمی توانستند ریموت کنترل یدکی خودرو را بیاورند. مامور آژانس تنها از ما سوال کرد که آیا خودرو را از بنزین پر کرده ایم یا خیر. وقتی به خانه برگشتیم، ایمیلی از آژانس کرایه خودرو دریافت کردیم که در آن از ما بخاطر استفاده از خدماتشان تشکر کرده بودند. پس، ما نتیجه گیری کردیم که احتمالا بیمه مسافرتی ترتیب مشکل بوی بسیار بد را داده است. وقتی این اتفاق افتاد، بسیار شرمنده و مضطرب بودیم؛ اما اکنون که این داستان را به یاد می آوریم، بنظرمان بامزه و خنده دار می آید و خنده به لب هایمان می آورد.

داستان بامزه و خنده دار از دومینیکا: تجربه سفر ناخوشایند با یک روح در اسپانیا

داستان بامزه و خنده دار از آدام: آویزان شدن ننو توسط یک تازه کار

در سال 2009 یک ترم دانشگاهی را در کشور کوبا گذراندم و این اولین سفر بین المللی من محسوب می شد. چیزهای بسیار زیادی در کوبا وجود دارند؛ شاید بهترین نکته در مورد کوبا، استقامت و خلاقیت مردم این کشور در حل مشکلات و سر کردن زندگی بدون چیزهایی که ما از وجود آنها لذت می بریم و قدرشان را نمی دانیم، باشد. من در مدتی که در این کشور بسر بردم، مجبور شدم برخی از روشهای مردم در این مورد را یاد بگیرم. کمی بعد از اینکه به این کشور رسیدم، در یک بازار هنری در هاوانا Havana یک ننو خریدم.

بی صبرانه منتظر بودم که آن را آویزان کنم و یک جفت درخت در موقعیت ایده آل هم در محوطه هتل آپارتمانی که در آن اقامت می کردیم، وجود داشت. تنها یک مشکل موجود بود. هیچ جا طناب پیدا نمی کردم. به پنج فروشگاه ابزار بزرگ رفتم و هیچ اثری از طناب نبود. در نهایت، چند تکه پارچه و یک تکه سیم بلند قدیمی برداشتم و تصور کردم راه حل را یافته ام. وقتی به هتل برگشتم، یکی از نگهبانان هتل برای نصب ننو به من کمک کرد. نکته ای که همیشه به خاطرم می آورد چقدر قدردان کمکها و مهربانی های غریبه ها بودم و هستم. در آخر، با یک نوشابه در دست و یک کتاب در دست دیگر روی ننوی زیبایم مستقر شدم و شروع کردم به لذت بردن از آن. تا اینکه تنها چند ثانیه بعد، بوم !!

در عرض کمتر از ده ثانیه، پارچه ای که برای بستن ننو استفاده کرده بودم، پاره شد و من روی زمین افتادم و نوشابه سرتاپایم را خیس کرد. بهمراه دوست نگهبان جدیدم، بارهای متعدد سعی کردیم که ننو را آویزان کنیم؛ اما همه این تلاشها با دوباره و دوباره افتادن من روی زمین به پایان رسید. دو تا از هم کلاسی هایم ظاهرا حسابی از تماشای من از پنجره اتاق هایشان خندیده بودند و حتی از من فیلم هم گرفته بودند. خوشبختانه، قبل از اینکه آن ویدیو به دست دیگران بیفتد، به دلایلی گم یا پاک شد. بالاخره، من بیرون رفتم و با چند تکه کابل ضخیم تر برگشتم.

به وسیله این کابل ها موفق شدم ننو را آویزان کنم. این ننو را در سفر به تمامی نقاط جزیره با خودم بردم و حتی وقتی به خانه ام در کشور خودم برگشتم، آن را با همان کابل های ضخیم در تراس پشتی خانه ام آویزان کردم. درسهایی که از تجربه این داستان خنده دار و بامزه یاد گرفتم اینها بودند: اینکه پیگیری و استقامت بسیار اهمیت دارد؛ همیشه قبل از اینکه روی ننوی جدیدتان با یک نوشیدنی در دست دراز بکشید، مقاومت آن را امتحان کنید و اگر از استقامت آن مطمئن نیستید، حداقل مطمئن شوید که هیچکس شما را از پنجره تماشا نمی کند و از افتادنتان فیلم نمی گیرد.

داستان بامزه و خنده دار از آدام: آویزان شدن ننو توسط یک تازه کار

داستان بامزه و خنده دار از ماتج: سفر زمینی بهمراه یک موش پر استقامت

داستان بامزه و خنده دار من در پارک ملی دره مرده یا همان پارک ملی دث ولی Death Valley National Park اتفاق افتاد؛ پارکی که ما تصور می کردیم به این دلیل اینگونه نامگذاری شده است که هیچ موجود زنده ای در آن وجود ندارد. اشتباه می کردیم؛ زمانیکه در اردوگاه این پارک در حال پختن شام بودیم، یکی از ما پیشنهاد کرد تمامی دربهای خودرو را در هنگام شب باز بگذاریم تا هوای مانده در آن تخلیه و تازه شود که اصلا پیشنهاد خوبی نبود.

صبح روز بعد، همه وسایلمان را جمع کردیم و آماده شدیم برای کشف سایر نقاط دث ولی Death Valley رهسپار ادامه سفرمان شویم. وقتی سوار خودرو شدیم، ناگهان یک موش روی پاهای من پرید. من جیغ زدم و گفتم: "پسرها، یک موش در خودرو دیدم." برادرم با ناباوری به سمت من برگشت و گفت: "چه می گویی؟! مطمئنی؟!" موش بسرعت ناپدید شد و من شروع کردم به متقاعد کردن سایر افراد گروه که حرفم را باور کنند.

صبح روز بعد، حقیقت فاش شد. جیکوب یک بسته پاستا از خودرو برمی داشت که مقداری از پاستاها در صندوق عقب خودرو ریخته شد. آنگاه بود که موش مورد نظر ظاهر شد و همه حرف مرا باور کردند؛ بنابراین قرار شد ماموریتی ترتیب دهیم و موش را از خودرو بیرون بیاندازیم. اولین نقشه این بود که چند اپلیکیشن موبایل که صداهای ضد موش تولید می کردند، دانلود کنیم. در هنگام شب، تمامی دربهای خودرو را باز کردیم و صدای گوشی هایمان را به حداکثر ممکن رساندیم.

بعد از مدتی، متوجه شدیم که خودمان بخاطر سر و صدای ایجاد شده در حال دیوانه شدن هستیم. اما موش اصلا اهمیتی نداد و شاید در سکوت به ما خندید. صبح بعدی، با خسارتهای بیشتری که توسط موش بر سرمان آمده بود، مواجه شدیم؛ بشکه آبی که سوراخ شده بود و همه چیز را خیس کرده بود و حتی هدفون گوشی من هم توسط این موجود بدجنس خورده شده بود. بعلاوه، نگران بودیم مشکلی برای برق خودرو به وجود بیاورد.

تصمیم گرفتیم به یک فروشگاه بزرگ برویم و تله موش بخریم. قبل از اینکه به خواب برویم، تله موش ها را با تکه های پنیر در سرتاسر خودرو کار گذاشتیم و با اشتیاق به خواب رفتیم تا صبح روز بعد، موش را در اسارت تله ها ببینیم. متاسفانه، وقتی از خواب بیدار شدیم، تله ها خالی بودند و سوراخهای بیشتری در کیسه های خوراکی در صندوق عقب پیدا کردیم. موش گرسنه تمامی پاستاها را در صندوق عقب پخش کرده بود. کاملا مشخص بود که به علت وجود غذا و خوراکی های بسیار زیاد در خودرو، تله های خوراکی هیچ جذابیتی برای موش نداشتند. از طرف دیگر، موش بیچاره را درک می کردیم، چرا که قطعا هرگز این مقدار غذا و خوراکی در زندگیش در دث ولی Death Valley ندیده بود و ناگهان با این حجم از مواد خوراکی خوشمزه مواجه شده بود.

موش خوش شانس تا زمانیکه به پارک ملی یوسمیت Yosemite National Park برسیم، بیش از 965 کیلومتر با ما سفر کرد؛ از آنجایی که خرس ها هر ساله به 130 خودرو در این منطقه دستبرد می زنند، جعبه های مخصوصی در اردوگاه های مختلف برای گذاشتن وسایل و حفاظت آنها از خرس ها موجود بود. بنابراین، ما کل وسایل و خوراکی های درون خودرو را خالی کردیم؛ تا آخرین تکه ریز آنها را بیرون آوردیم. این دیگر آخرین امید ما بود و اگر به نتیجه نمی رسیدیم، قطعا هیچ روش دیگری برای نتیجه گرفتن نداشتیم. پس قبل از خوابیدن، تله ها را کار گذاشتیم و صبح روز بعد موش را پیدا کردیم؛ یکی از چاق ترین موشهایی که در زندگیمان دیده بودیم. همه با هم موافق بودیم که این موش خوش شانس فوق العاده ترین و بی نظیرترین سفر تمام زندگیش را تجربه کرد.

داستان بامزه و خنده دار از ماتج: سفر زمینی بهمراه یک موش پر استقامت

داستان بامزه و خنده دار از جکی: افتادن ناگهانی در برکه کروکودیل ها

اگر بدنبال داستانهای بامزه و خنده دار ماجراجویانه که کمی هم ترسناک هستند یا داستانهای دردسرهای بزرگ در طول سفر هستید، این داستان را حتما بخوانید. در سال 2010 که ما در سفرمان در سرتاسر قاره آفریقا از مالاوی بازدید می کردیم، تورهای سافاری هنوز شروع نشده بودند. سلامت و ایمنی خیلی در نظر گرفته نمی شدند و سفر ما با سافاری هایی که قبلا در آفریقای جنوبی، تانزانیا و بوتسوانا انجام داده بودیم، خیلی متفاوت بود.

وقتی به پارک ملی لیوونده Liwonde National Park در جنوب مالاوی رسیدیم، از اینکه فهمیدیم این پارک یک نقطه فوق العاده برای تماشای فیل ها محسوب می شود، بسیار هیجان زده شدیم. ما از اردوگاهمان خواستیم که برایمان یک سافاری قایقی در نظر بگیرد؛ خوشبختانه از لحظه شروع سفرمان، فیل ها و حتی کرگدن های متعددی را در کناره آب دیدیم. راهنمای سفر قایق پشتی ما بناگاهان به سمت راهنمای قایق ما فریاد کشید. همان لحظه به جایی برخورد کردیم و همه از قایق به بیرون پرتاب شدیم. اینطور که بعدا متوجه شدیم، قایق ما با یک کرگدن برخورد کرده بود. لحظه های بعدی کاملا مبهم بودند. خوشبختانه، ماهیگیران محلی این اتفاق را دیده بودند و به کمک ما آمدند.

ما می دانستیم که به جز کرگدن ها، کروکودیل ها هم در آبهای اطراف به گشت زنی مشغول هستند و می خواستیم به سرعت هرچه تمام تر از آب بیرون برویم. به زحمت خودمان را به قایق های ماهیگیران رساندیم و با پارو زدن به کناره های آب بازگشتیم. به طرز فوق العاده ای هیچکس صدمه ندید و ما بخاطر این موضوع قدردان ماهیگیران محلی بودیم. وقتی به کناره ها رسیدیم و در حال خشک کردن خودمان بودیم، از اینکه از ما خواسته شد هزینه سفرمان را بپردازیم، شوکه شده بودیم.

بالاخره، قرار شد 50 درصد به ما تخفیف بدهند و ما پول های خیس درون جیب هایمان را درآوردیم و به راهنماهای سفرمان دادیم. آن روزها با گوشی های هوشمند سفر نمی کردیم، بنابراین پیدا کردن یک شرکت مسافرتی عالی با تورهای خوش آوازه خیلی آسان نبود و بیشتر به یک ریسک شباهت داشت. این داستان شاید بامزه، خنده دار یا کمی ترسناک بود اما، درس مهمی به ما داد و آن اینکه در مورد تورهای خوش آوازه و بدآوازه تحقیق کنیم. البته، وقتی در طبیعت و حیات وحش به ماجراجویی مشغول هستید، همیشه می بایست انتظار اتفاقات غیرمنتظره را داشته باشید.

داستان بامزه و خنده دار از جکی: افتادن ناگهانی در برکه کروکودیل ها

داستان بامزه و خنده دار از کیتی: شناخته شده توسط اداره امنیت حمل و نقل آمریکا

در سه سال گذشته، من یک هفته در میان از فرودگاه کانزاس سیتی Kansas City به نقاط مختلف کشور سفر کرده ام. اغلب قبل از اینکه خانه را ترک کنم، یخچال را تمیز می کنم و میوه هایی که ممکن است با گذشت زمان خراب شوند را درون یک کیسه قرار می دهم. من اجازه نامه ویژه اداره امنیت حمل و نقل آمریکا را دارم اما، متوجه شده ام اینکه کیسه را از کیفم دربیاورم و داخل یک سطل آشغال بیاندازم، بسیار آسان تر است و هیچکس در مورد آن سوالی نمی پرسد.

تابستان سال گذشته وقتی در حال عبور از دستگاه اکس ری بودم، مامور مخصوص این دستگاه گفت: "دختر میوه ای! سلام!" سپس دیدم که سه همکار دیگرش هم از دور برای من دست تکان دادند. آنجا بود که متوجه شدم رازم برملا شده و آنها مرا می شناسند و از گذاشتن میوه ها در سطل آشغال خبر دارند؛ داستان بامزه، خنده دار و در عین حال شرم آوری که هر زمان آن را بیاد می آورم، به خنده می افتم.

داستان بامزه و خنده دار از کیتی: شناخته شده توسط اداره امنیت حمل و نقل آمریکا

داستان بامزه و خنده دار از ترسا: گیج شدن در شهر کوچکی در فرانسه

در سال 2019، من و همسرم برای شرکت کردن در جشن عروسی یکی از شاگردانم کریستل به فرانسه سفر کردیم. روز بعد از عروسی، از هتلمان بیرون آمدیم تا برای شرکت در مراسم نهار که شاگردم برای دوستان و خانواده ترتیب داده بود به یک روستای کوچک برویم. مدت کوتاهی پس از آنکه به روستا رسیدیم، از نقطه ای که قرار بود محل دورهمی خانواده کریستل باشد، گذشتیم. یک لحظه شک کردیم که آیا باید آنجا توقف کنیم؛ اما بنظر می رسید هنوز نرسیده ایم و Google Maps همچنان در حال راهنمایی کردن ما برای ادامه دادن مسیر بود. ما نیز ادامه دادیم و در نهایت، Google Maps اعلام کرد که به مقصد رسیده ایم؛ اما ما به اطراف نگاه کردیم و متوجه شدیم نمی دانیم به کجا رسیده ایم و در کدام نقطه قرار داریم.

همسرم و من بسیار گیج شده بودیم. آدرسی که به ما داده شده بود هیچ شباهتی با نقطه ای که به آن رسیده بودیم، نداشت. وقتی اطراف را نگاه کردیم، بنایی قلعه مانند را دیدیم که کمی دورتر قرار گرفته بود؛ اما بنظر می رسید برای یک ناهار معمولی بیش از اندازه لوکس و گران قیمت باشد؛ بعلاوه، امکان نداشت کریستل مراسم نهار خود را در چنین ساختمانی برگزار کند. ما مسیر را برگشتیم و تصمیم گرفتیم به نقطه ای برویم که چیزی شبیه به یک دورهمی دیده بودیم. وقتی به آنجا رسیدیم، دیگر هیچکس در محوطه بیرونی دیده نمی شد. پس، به سمت یک خانه مسکونی در همان نزدیکی رفتیم و با خود گفتیم حتما میهمانی در همان خانه برگزار شده است. اما هیچ اثری از یک دورهمی در این ساختمان ساکت دیده یا شنیده نمی شد.

در همان حال که از خانه دور می شدیم، صدایی از پشت سر شنیدیم که می گفت: "بن ژور!" وقتی رویمان را برگرداندیم، با زنی که تا آن لحظه در زندگیمان ندیده بودیم، مواجه شدیم و نمی دانستیم چگونه به زبان فرانسه که خیلی بلد نبودیم، مشکلمان را برایش توضیح دهیم. با همان چند کلمه و جمله فرانسوی که می دانستیم به او گفتیم که دنبال یک میهمانی می گردیم. آن زن در حالی که متعجب شده بود بعلامت منفی سرش را تکان داد. ما هم بلافاصله آنجا را ترک کردیم.

خسته و کلافه، مسیر Google Maps به سمت همان بنای قلعه ای شکل را دنبال کردیم. وقتی دوباره به آن بنا رسیدیم، چند خودرو دیدیم و فکر کردیم شاید نقطه مورد نظر همان جا بوده باشد. وقتی بیرون قلعه پارک کردیم، تردید هایمان با دیدن کریستل و خانواده اش از بین رفت. آن لحظه قدردان این نکته شدیم که در یک روستای کوچک گم شده بودیم. وگرنه نمی دانستیم چگونه با آگاهی کمی که از زبان فرانسه داشتیم، می توانستیم مکان دورهمی را به آسانی پیدا کنیم.

داستان بامزه و خنده دار از ترسا: گیج شدن در شهر کوچکی در فرانسه

داستان بامزه و خنده دار از استفنی: برخورد غیر منتظره در کوه

یکی از جالب ترین، بامزه ترین و خنده داترین داستانهای سفر من چند سال پیش اتفاق افتاد. من و برادر کوچکترم تصمیم گرفتیم از اوکلاهاما سیتی به منطقه حفاظت شده ویچیتا ماونتنز Wichita Mountains Wildlife Refuge برویم تا ببینیم آیا می توانیم از بوفالوهای آمریکایی که آنجا زندگی می کردند، عکس بگیریم یا خیر. متاسفانه، نتوانستیم بوفالوها را پیدا کنیم؛ اما با تعدادی گاو شاخ بلند بدخلق مواجه شدیم. در آن لحظه، به مرکز بازدیدکنندگان رسیده بودیم و قصد داشتیم از آنها در مورد مکان دقیق بوفالوها سوال کنیم؛ اما نمی توانستیم از خودرویمان خارج شویم.

گروه کوچکی از گاوهای شاخ بلند دور هم جمع شده و در حال تماشای چیزی بودند. وقتی با خودرو به آنها نزدیکتر شدیم تا ببینیم چه چیزی برایشان اینقدر جالب و هیجان آور است، متوجه شدیم دو گاو نوجوان در حالی که شاخ هایشان در هم گره خورده است، در حال جنگیدن هستند. می خواستیم این دعوا را از نزدیک ببینیم، چرا که بسیار سرگرم کننده بود. اما، به صورت غیر منتظره ای متوجه شدیم که این کار اشتباه بزرگی بوده است، چرا که یکی از آنها دیگری را به ماشین ما کوبید.

قطعا دلمان نمی خواست بدون لایه محافظتی یک خودروی آفرود بزرگ که بین ما و آنها قرار گرفته بود، در نزدیکی آنها باشیم. بنابراین، بسرعت با خودرو دور شدیم. البته، هرگز آن لحظه را که متوجه شدیم دچار یک تصادف سهمگین با یک گاو شاخ بلند شده ایم و احساس دلهره ای که تجربه کردیم را فراموش نخواهیم کرد. این داستان تنها بامزه یا خنده دار نبود، بلکه آموزنده هم بود.

داستان بامزه و خنده دار از استفنی: برخورد غیر منتظره در کوه
شما هم رای بدهید
رزرو آنلاین اقامتگاه
تور ها
فلای تودی

درباره نویسنده

بیشتر بخوانید

خنده دارترین شکایت هایی که گردشگران از سفر خود دارند

ن. چرمچی ، یکشنبه 4 خرداد 1399

در این نوشتار قصد داریم مسخره ترین و خنده دار ترین شکایت های مسافران در سفر را دوره کنیم.

نظرت چیه
0 دیدگاه و 0 رای ثبت شده است .
مرتب سازی :