نگاهی به قاب ایرانی یلدا
ایسنا/ این خبر پیرامون نگاهی به قاب ایرانی یلدا برای شما مخاطبان و همراهان گرامی نوشته شده است.
یکی از زیباترین روایتهای «نزدیک داستان» ماجرای «یلدا»ی کودکی نویسنده اش، علی خدایی است که حالا برای خودش پدربزرگ مهربان و دانای اصفهان و داستان نویس شیرین قلم شده که نوشتن از زیست مردم کوی و برزن جزیی جدا نشدنی از علایقش است.
در معرفی علی خدایی همیشه می نویسند، داستان نویسی است که در تهران متولد شد و سالهاست که در اصفهان زندگی می کند. اما خدایی سالیان دور در تهران زندگی می کرد و بعدها در اصفهان بدنیا آمد. اگر این را می گویم، گردن خودش است! چون در اصفهان بود که قلمرو داستانی ایران مؤدبمان چشمش به جمال او روشن شد و خدایی بود که در زمانه ما بهتر از هر کسی فرهنگ و تاریخ مردم اصفهان را در داستانهای لطیفش با آن همه ظرافتی که دارند، بازتاب داد؛ داستان مردم اصفهان با آن طنازی های نغزشان و لهجه هایی که حتی روی کاغذ هم با شنیدنش دل آدمی غنج می زند مثل «آدم های چهار باغ» (نشر چشمه، 1398)
خود خدایی در ناداستانش به نام «نزدیک داستان» بی پرده و رها و سوخته دل چنین به زبان می آورد: «این اصفهان لعنتی را چقدر دوست دارم.» و دوباره تکرار می کند تا همه خوب بدانند: «این شهر را دوست دارم؛ اصفهان. اصفهان من.» و اگر دور شود از اصفهان چه ساده و قشنگ از فراق می نویسد: «قصه های زیادی را همیشه سرهم می کنم تا دلتنگی دوری از اصفهان کمتر بشود.»
«نزدیک داستان» اثری از علی خدایی است که نشر چشمه در سال 1395 چاپ کرده و 97 صفحه بیشتر ندارد، اما بخردانه و پُرمغز و دلنشین از نصف جهان و از تجربه های زندگی خود در این شهر می گوید؛ شهری که از 16 سالگی زادگاهش شد و به آن هجرتی بی بازگشت کرد. بخش عمده اش همین است. اما در چند جا و در وسط اصفهان، خاطراتش پر می کشد و به شهر روزهای کودکی اش، تهران می رود که همه فامیل دور هم بودند و به لهجه شکرین ترکی حرف می زدند.
خدایی در یکی از روزهای اصفهان که لابد روزی متفاوت بوده؛ خاطرش پر می کشد و به یلداهای دوران کودکی اش می رود. تاریک روشن مهمانی های آن دوره را در دلش مرور می کند و در کتابی که به نام نصف جهان نوشته، روی کاغذ می آورد: «در همه تصویرهایی که برای این شب فکر می کنم و ذهنم باز می شود سینی های مسی بزرگ پر از آجیل است و دستهای ما نوه ها که من نوه بزرگ پسری هستم و دست های نوه های دیگر که دنبال فندق و پسته و بادام منقا می گردند. تصویرها پر از خش خش و به هم خوردن آجیل هاست. عروس ها و پسرها و دخترها و دامادها همه آمده اند.»
براساس مقاله نگاهی به قاب ایرانی یلدا باید بدانید که در این یلدا که همه دور هم و در خانه پدربزرگ و مادربزرگ جمع اند و قابی قدیمی و دیدنی از این آیین در بین خانواده های ایرانی به شمار می آید، بچه ها فقط آجیل نمی خورند. بساط همه خوراکی های یلدایی پهن است. همین طور که بچه ها جیب هایشان را از پسته و تخمه های هندوانه پُر می کنند، «آقابابا»، ریش سفید خانواده در دستان کوچک همه دخترها و پسرها شیرینی می گذارد تا یلدایشان دلنشین تر شود.
«مه مه آمنه»، مادربزرگ نیز بچه ها را که مدام در دست و پا هستند، صدا می زند تا نفری یک ظرف بیاورند و از او «گوشواره» بگیرند. گوشواره سوپی محبوب میان ترکهاست و حتماً در سرمای شب یلدا و دورهمی آن روز خوردنش بیشتر می چسبد: «گوشواره همان دوشپره است؛ سوپ محلی ترکی. من سرکه و نعنا می ریزم. رضا با آب لیمو می خورد. کاسه هایی با گل سرخ.»
برای شام شبی که بلند است به جز سوپ، ماهی دودی و برنج تازه دم هم دارند. در آشپزخانه مه مه آمنه بروبیایی است. چای داغ می ریزند و مراقب اند که مبادا بچه ها بسوزند. کاسه پُر از انار و بشقاب های میوه و مارمالاد و مربا هم روی میز نشسته اند و مهمانی را خوش آب و رنگ تر کرده اند و چون تولد «ماما»ست «گیتا کیک پخته». همه چیز فراهم است تا بچه ها، بچه هایی که فردا قرار است، علی خدایی شوند، بهترین خاطره ها را از خوردنی های یلدا به یاد آورند. اما یلدا فقط به خوردنی هایش نیست.
براساس مقاله نگاهی به قاب ایرانی یلدا باید بدانید که یلدای ایرانی بدون تفأل به خواجه حافظ شیرازی شبی ناتمام است. باید حافظ را به «شاخه نبات» قسم دهیم و ناامید نباشیم تا این شاعر شوریده و محبوب ایرانی رازهای پیش رو را برایمان عیان سازد. شب یلدا در همه خانه ها دنبال حافظ می گردند. حتی در میان خانواده های ترک زبانی چون خدایی. اما در آن یلدای کودکی پدربزرگمان دیوان حافظ گم و گور شده: «بعد می خواهند فال بگیرند. حافظ گم شد. همه جا را می گردیم. عصر افتاده بود توی حوض و ما هیچی نگفتیم.»
دختر و پسرها، نوه های کوچک و بزرگ جمعشان جمع است. وقت خوبی است برای بازی و گفت و گوهای کودکانه از درس و مشق و قهر و آشتی ها. بچه ها دلشان می خواهد آتش بسوزانند و شیطنت کنند، اما از بزرگترها که کم هم نیستند، می ترسند: «می رویم به طرف پنجره رو به حیاط. کادیلاک سیاه آقابابا را نگاه می کنیم. «بریم؟» «نریم؟» «دعوا می کنند؟» از در پشتی آشپزخانه می رویم خیاط خلوت و بعد استخر و بعد پله ها و بعد گاراژ روباز کادیلاک آقا بابا.»
یلدا برای مادرها و پدرها یا آدم بزرگ ها نیز هست. آقا بابا از هم صحبتی با بچه ها چه کیفی می کند، وقتی می خواهد بیایند و ردیف اسمشان را بگویند. فقط هم صحبتی نیست و هم زمان همه با هم در برپایی جشن همکاری می کنند. کسی نمی شنید و به بقیه دستور بدهد. همه با هم سفره را پهن و جمع می کنند. به یکدیگر هدیه هم می دهند؛ مثل آن گلهای میخکی که برای عمه خریده اند. مخصوصاً بچه ها در انتظارند که بزرگترها صبح فردا در کفش هایشان مداد رنگی، ماشین اسباب بازی یا کتاب داستانی شیرین گذاشته باشند. فامیل و آشنا در شب یلدا بر روی ماه یکدیگر بوسه می زنند. شاید همه مهربان تر از همیشه شده باشند. از هم دل نمی کنند. کنار هم می نشینند «تا خروس بخواند یلدا رفت» تا سال بعد.
یادداشت از: مونا فاطمی نژاد