خاطره جالب آقای کارگردان از تاکید بهرام بیضایی درباره هویت ایرانی + عکس
ابوالفضل جلیلی با انتشار این عکس نوشت:
تازه که وارد کار سینما شده بودم گاهی با خودم می گفتم بهرام بیضایی چقدر راجع به هویت حرف می زنه، هی میگه ما کی بودیم و چی بودیم .
حالا هرکی و هرچی که بودیم، چه فایده؟ الآن کی هستیم؟
و دلم میخواست یه بار اینو به عنوان نقد بهش بگم که نشد.
_چند سال پیش رفتم فستیوال فیلم ایزولا در کشور اسلوانیا . تصمیم گرفتم توی چند روزی که اونجام یه مستند بسازم .
کارم رو از مینی بوسی شروع کردم که باچند نفری از کارگردانان کشورهای مختلف، می رفتیم که از یک کلیسای خیلی قدیمی و کوچک در یک منطقه کوهستانی که دختر جوانی خودشو وقف اون کلیسا کرده بود دیدن کنیم .
به اونجا که رسیدیم، دختر شروع کرد به تعریف داستان پیدایش ،اسلووانیا،
_ بعد از اینکه خداوند در هفت روز و هفت شب زمین را خلق کرد تصمیم گرفت هر بخش از زمین را به گروهی از مردم واگذار کند ، بخشی را به آلمانها داد، بخشی را به انگلیسی ها، بخشی را به آفریقائی ها، بخشی عربها ، بخشی فرانسویها ، بخشی ......
تقسیم زمین که تمام شد، خدا خواست برگردد که پسربچه کوچکی بنام ،،یانِس،، گفت
_مای گاد، یو فُرگات می! ،، خدایا منو فراموش کردی،،
خداوند نگاهی به یانس کرد وگفت؛ آه ، بله درسته ولی نگران نباش من یک بخش کوچکی از زمین رو برای خودم نگه داشته بودم که حالا اونو هدیه میکنم به تو... اسلوونیا در واقع همون زمین کوچکی ست که خداوند به یانِس هدیه داد.
با شنیدن این تعریف حال خوشی بمن دست داد
باخودم گفتم کاش ماهم برای تعریف از کشورمون یک چنین داستان زیبایی داشتیم.
_ ظهر برای ناهار به شهر لوبلیانا رفتیم و من برای ادامه تصویربرداری از همراهان جدا شدم ، همینطور که دوربین روی دست، داشتم تصویر میگرفتم وارد یک کتابفروشی خیلی بزرگ شدم و شروع کردم به فیلمبرداری از قفسه های کتاب.
_ اکسکیوزمی ، اکسکیو...ز می
صاحب کتابفروشی بود، مردی میان سال و خیلی موّدب . پرسیدچیکار می کنید؟
تازه متوجه شدم که باید اجازه میگرفتم . خودم رو معرفی کردم وتوضیح دادم که دارم برای ایران یک مستند میسازم .
با شنیدن نام ایران تعجب کرد.
_ایران !؟
ایران را نمی شناخت هرچه توضیح دادم فایده ای نکرد پرسید، ایراک ،، عراق ،،؟
گفتم نه ایران.
_ افغانستان؟
_ بیت وین ایراک، اَند افغانستان .
بازم نشناخت ، نمی دونستم چی بگم که پرسید،
_ آری یو عرب ؟
بلافاصله گفتم ، نو مِستر، وی آر فارس ... پِرس .
یه باره جاخورد، پرسید پرس!؟ پرسپولیس ،، تخت جمشید،، ؟
_یس .
از جا بلند شد و با اشتیاق دستش را برای دست دادن دراز کرد و گفت : یو آر گِرِیت پیپِل ،،شما مردم بزرگی هستید.....
_چقدر جای استاد بیضائی خالی بود ⚘