روز دوم ماجراجویی با امین و هانیه | سفرنامه سریلانکا ( قسمت دوم )
روز دوم...
ساعت چهار صبح به فرودگاه کلمبو می رسیم. خوشبختانه فرودگاه اینترنت رایگان دارد. به اینترنت وصل می شوم تا پیغام هایم را چک کنم. همانطور که حدس می زدم خبری از میزبان کوچسرفری که برای شب اول هماهنگ کرده ایم نیست . دیشب پیغام های من برای گرفتن آدرس دقیق و هماهنگی را در کوچسرفینگ دیده و تنها چیزی که زحمت کشیده به واتس اپم فرستاده یک پیغام است: "Salam Amin" بدون هیچ اطلاعات بیشتر و آدرسی. این پیغام هم که ساعت چهار صبح برای ما که یک شبانه روز است نخوابیده ایم جای خواب نمی شود. بعد از تحویل بار سراغ دکه ی فروش سیم کارت می رویم و با هزار و سیصد روپیه (حدود سی هزار تومان) یک سیم کارت سریلانکایی با نه گیگ اعتبار می خریم. از فرودگاه بیرون می آییم. هوا گرگ و میش است و صدای پرنده های روی درختان پرپشت اطراف فرودگاه غوغا به پا کرده.
در جستجوی هاستل ...
در بوکینگ دنبال هاستل می گردم و ارزان ترینش را رزرو می کنم (شبی هفت دلار فول امکانات!). مسیر رسیدن تا مرکز شهر دور است. سراغ تو ک توک ها می رویم برای چانه زنی و رساندنمان به هاستل. یکی از آنها راضی می شود به جای سه هزار روپیه، با هزار و هفتصد روپیه ما را به مقصد برساند. (توک توک ها موتورهای سه چرخ هیجان انگیزی هستند که سوار شدن آنها با سینما هشت بعدی تهران برابری می کند و البته نیمچه بدن دردی هم در پایان مسیر باقی می گذارد. نمی دانم چطور خود سریلانکایی های عمدتا بودایی بدون خواندن آیت الکرسی از این وسیله نقلیه کذایی جان سالم بدر می برند!) نمی دانم هاستل ما زیادی پرت است یا راننده مسیرها را درست نمی داند ولی بعد از یک ساعت که از روی مپ به حوالی آن می رسیم می فهمیم لوکیشن و شماره تلفن اشتباه وارد شده. با کمک راننده و کلی پرس و جو و بالاپایین کردن خیابان ها بالاخره پیدایش می کنیم. (بعدا می فهمیم ما اولین مهمان های این هاستل بودیم و خودشان شوکه شدند از اینکه یکی انقدر سریع اتاقشان را رزرو کرده) وارد که می شویم پیرمردی سراغمان می آید که به کل از ماجرا بی خبر است. خوشبختانه پسرش زود سرمی رسد. می پرسد "دیشب رزرو کردین؟" و من می گویم "نه، دو ساعت قبل!" و با هول و استرس می گوید "بفرمایید بشینید تا اتاقتون رو آماده کنیم". کوله ها را در می آوریم و روی کاناپه زواردررفته سالن می نشینیم . پدر خانواده با کنترل و تلویزیون سر و کله می زند و ما هم هر دو را تماشا می کنیم.
درست مثل خونه ...
خواهر و مادر پسر جوان به او ملحق می شوند و کل خانواده برای آماده کردن یکی از اتاق ها بسیج می شوند . مدام به این ور و آن ور می روند و عذرخواهی می کنند. سراغشان می روم و می گویم "ما فقط یه جا می خوایم که بخوابیم، همین، حتی روی زمین! کیسه خواب هم داریم." در نهایت راضی می شوند و اتاق شخصی خودشان را تر و تمیز می کنند و دست ما می سپارند. یک اتاق با یک تخت و یک پنکه، و چه چیزی بهتر از این برای ما دوتای رو به موت. پنکه را زیاد می کنم و مستقیم تنظیمش می کنم روی خودمان، روی تخت می افتیم و بیهوش می شویم.. بلند می شوم و می روم از آشپزخانه یک ظرف برای گرم کردن کنسروهایمان بردارم تا ناهار بخوریم. سر میز آشپزخانه یک چهره جدید می بینم. خودش را معرفی می کند، اوپندرا داماد خانواده. قبل تر عکس های عروسی شان که جای جای خانه را مزین کرده بود دیده بودم، می شناسمش. در بخش مارکتینگ یک شرکت تفریحات ادونچری کار می کند و از بقیه خانواده بهتر انگلیسی صحبت می کند. لپ تاپش را باز می کند و می نشینیم سر میز پای نقد و بررسی برنامه سفرمان. مادر خانواده با میوه های هیجان انگیز استوایی و لبخندی که از هر زبانی گویاتر و نزدیک تر است از ما پذیرایی می کند. اینجا یک خانه سریلانکایی اصیل است. خانه ای ساده میان درخت های تنومند گرمسیری که همه جای شهر دیده می شوند، جایی که صدای انواع و اقسام پرنده ها با خواب و بیداری ات عجین است =) .
معرفی می کنم، پسر جوان خانواده، اودارا
یک جورهایی صاحب یا پسر صاحب هاستل شبی هفت دلاری در کلمبو که اولین مهمان هایش ما بودیم. البته شغل اصلی اودارا این نیست. معلم کامپیوتر است (این را از کلیپ تبلیغاتی شخصی همراه با کلی ویژوآل افکت که روی تبلتش نشانمان داد فهمیدیم) می خواستیم فقط تا ظهر در کولومبو بمانیم (بخوابیم!) و بعد از ظهر به طرف کندی حرکت کنیم که پسر و داماد خانواده برنامه مان را تغییر دادند. برنامه جدید سفر این است: امشب اینجا می مانیم و فردا صبح زود با قطار به کندی می رویم. بعد از آن هم ببینیم چه پیش می آید. با اینکه زبان اودارا در حد چند لغت اصلی آن هم با لهجه غلیظ هندی است ولی خب اعتماد به نفس خوبی دارد و از هر فرصتی برای صحبت با ما استفاده می کند. حتی به بهانه گم نکردن مسیر و مهارت بالا در توک توک گیری، شهرگردی امروز را همراهمان می آید و می بردمان به یک باغ پرندگان نقلی ولی خیلی قشنگ و یکی از پارک های معروف دریاچه ای کلمبو و بازارهای سنتی به اسم دیاتا اویانا که غروب واقعا محشری دارد. بگذریم که به عنوان یک همراه محلی بیشتر کار ما را سخت می کند تا آسان. هر کاری که می خواهیم بکنیم باید به هر شکلی شده با زبان بی زبانی به او هم بفهمانم و تایید او را هم بگیریم. به هر حال ما یک گروه سه نفری هستیم! آخرِ گشت و گذار می خواهیم برویم همان مکدونالدِ بغل پارک یک شامی بخوریم. اودارا پیشنهاد یک رستوران بیرون بر بین مسیر را می دهد. از ما تاکید که تو را به خدا تند نباشد و از او و صاحب رستوران اصرار که به حضرت عباس تند نیست، و از من بعدش به غلط کردن افتادن و حالا معده درد! و اما باید بگم که به هاستل (دوست دارم بگویم خانه با آدم های گرم و صمیمی اش) برمی گردیم. گویا همه منتظر برگشت ما بودند. قرار است برای فردا ساعت پنج صبح یک توک توک آشنا جور کنند تا یک راست به ایستگاه قطار برویم. از همه خداحافظی می کنیم و شب بخیر می گوییم و در میان پشه هایی که دیده نمی شوند و فقط با آثار خارش شدید متوجه حضورشان هستیم به خواب می رویم.