دلنوشته های سیامک عباسی از دوران کودکی + عکس
سیامک عباسی با انتشار این عکس نوشت: تابستون بود
کلاس سوم یا چهارم بودم
یه خونه ویلایی پر از عشق داشتیم
بابامو به زور بازنشست کرده بودن، دیگه نمی رفت اداره.
ظهرها می خوابید، و واسه اینکه من شیطونی نکنم و بذارم راحت بخوابه، بهم می گفت اگه تو هم بخوابی عصر می برمت پارک.
منم کنارش خودمو می زدم به خواب، وقتی می خوابید بلند می شدم یواشکی می رفتم دنبال کارهام. بعضی وقتا می رفتم توی حیاط
به نیّت اکتشاف، بعضی وقتا توی آشپزخونه در حال آزمایشات علمی، بعضی وقتا هم پشت بوم.
روی پشت بوم مون یه اتاقک چوبی پُر از خرت و پرت بود.
توش یه کارتن بزرگ پیدا کرده بودم، پُر از کتاب.
اسمشو گذاشته بودم گنج،
بعدها فهمیدم کارتون کتاب های خواهر و برادرهام بوده.
تنها راه نخوابیدن و البته سر و صدا نکردن این بود که کتاب بخونم.
از کتاب هایی که جلدهای رنگی و نقاشی های باحال داشت شروع کردم، و به کل کتاب های اون کارتن ختم شد.
از سه تفنگدار، کتاب های طلایی و کتاب های ژول ورن بگیر
تا بوف کور و تاریخ طبری
از بعضی از کتاب ها کلاً هیچی نمی فهمیدم، هم معنی خیلی از کلمه هاشونو نمی دونستم، هم موضوعشون برام خیلی پیچیده بود.
ولی می خوندم، چون بهتر از زوری خو ابیدن بود،
تازه بعدش پارک هم می رفتیم.
الان که به عقب نگاه می کنم می بینم خیلی بچه ی عجیبی بودم.
پیگیر، پُرسؤال، متعجب، کنجکاو و شلوغ.
همه چیز این جهان به نظرم عجیب و باورنکردنی میومد،
و از همون بچگی همیشه سوال های فلسفی داشتم.
ذات آدما هیچوقت تغییر نمی کنه
من هنوز همون بچه م
پر از سؤال های بی جواب