سفر به جزایر فارو و سر خم کردن در مقابل خلاقیت
به طور ناگهانی پای راستم را روی ترمز گذاشتم. من به آرامی در جزیره ی استرومو (Streymoy) واقع در جزایر فارو احاطه شده بودم، مسیر را با سرعت کمتر از حد مجاز رانندگی می کردم و در امتداد جاده شیبدار و مارپیچی حرکت می کردم، خط ساحلی ناهمواری به عنوان آب های تاریک اقیانوس اطلس شمالی به پایین کشیده شده بود. هنگامی که در مزرعه الی چرخ می زدم از من درباره سفر به جزایر فارو پرسید: می دانی که این سرعت را در جزایر فارو چه می نامیم؟ به او گفتم: سرعت مراسم تشییع جنازه. سپس او خندید و گفت: با توجه به حرکت آرام و جمعی مراسم تشییع جنازه، الان می فهمم که چرا دیر کردید. این داستان شما را با جذابیت های سفر به جزایر فارو و دیدنی های سفر به جزایر فارو آشنا خواهد کرد.
داستانی از سفر به جزیره ای دیدنی
اولین توقف من در سفر به جزایر فارو به گمانم شامی بود که با الی و همسرش آنا خوردم. آن ها به طور منظم بازدیدکنندگان را به خانه شان در نیمه آرام دهکده ولبستور (Velbastaður) دعوت می کردند تا مهمان نوازی آشپزخانه هایمابلیدنی (heimablídni) را تجربه کنند که به عنوان بخشی از یک سوپر کلاب آن را اداره می کردند. اما از آن جایی که هواپیمای من در راستای صخره های متناوب در جزیره وگار (Vágar) پایین آمد و از آن جایی که آبشارهایی را که به آرامی به دریا سرازیر می شدند، تماشا کردم از قبل احساس کرده بودم که داشتم به مکانی می رسیدم که خارج شدن از کنترل در آن اجتناب ناپذیر بود و این مورد از جذابیت های سفر به جزایر فارو هست. سفر به جزایر فارو قرار بود یک تیک در لیست آرزوهایم باشد. سفر به جزایر فارو سه روزه و سریع در راه خانه ام به سوئد از ایسلند به این معنی بود که برنامه سفر من تکمیل شده است. این 18 جزیره دور افتاده برای زیبایی خیره کننده خود شناخته شده اند و من به عنوان یک عکاس با لیستی از پیش تعیین شده از عکس هایی که باید بگیرم آمده بودم مانند آبشار نمادین مولافاسور (Mulafossur) که وقتی در گوگل دیدنی های سفر به جزایر فارو را سرچ کنید بالا می آید. از زیبایی هایش جریان شگفت انگیز شیرجه زدن از روی یک صخره به داخل دریاست در حالی که خانه های شبه انحصاری دهکده گوسادالیو (Gásadalur) در یک پس زمینه با شکوه از خزه های سبز در کنار همدیگر نشسته اند. این دهکده به مدت طولانی از دنیا جدا افتاده بود و تنها با کشتی، هلیکوپتر یا سه ساعت پیاده روی در زمان سفر به جزایر فارو در دسترس بود. ایجاد یک تونل از طریق انفجار صخره ها در سال 2004 میلادی آنجا را به مکانی با تنها 20 دقیقه رانندگی از فرودگاه تبدیل کرد. یادآوری می کنم که درست در جهت مخالف مکانی بود که من قرار بود الی و آنا را در آن بعدازظهر ملاقات کنم و با رانندگی یک ساعت دورتر بود. من مطمئن نبودم که آیا زمان دارم تا به آبشار برسم یا نه، سپس از سمت جایی که آن ها بودند برگشتم و با ماشین اجاره ای ام دور زدم و به سمت آن رفتم و به این گونه یک سری تصمیمات جدید گرفتم که برنامه سفر من را از مسیرش خارج کرد، با این حال یک خلاقیت درونی را از نو شروع کردم که طی سال ها ارتباطم را با آن از دست داده بودم. در آن زمان من یک عکس غیر منحصر بفرد از آبشار مولافاسور گرفتم و با خود به شام آوردم، با سرعت کمتر از مقدار مجاز رانندگی کردم و 90 دقیقه دیر کرده بودم که الی و آنا و دیگر مهمانان شامل یک گروه از 5 هنرمند و تهیه کننده جوان بلژیکی صبورانه منتظر من بودند. برخلاف برنامه زمانی پر شده من، آن ها جزایر فارو و دهکده ها را سیال با جریان باد و در ادامه با ایده های تخیلی در پرواز به مدت دو هفته می گشتند و روی پروژه های خلاقانه کار می کردند. درست در جایی که این جزایر می خواستند آن ها را لمس کنند رها شده بودند، ولی مهمتر از همه این بود که این جزایر می خواهند چه چیزی را در بین جذابیت های سفر به جزایر فارو به آن ها نشان دهند. جوان ترین آن ها، برجسته ترین عکاس مد در بلژیک است و شارلوت نام دارد که در اوایل دهه 20 از ساکنان جزیره فارو در موقعیت های عجیب عکس برداری می کرد. او به غریبه ها به حد کافی اعتماد کرده بود تا آن ها را در موقعیت های فی البداهه ای بگذارد مانند قایم کردنشان در پشت بوته ها و دیوار های سنگی، یا اینکه ماهی گیر و خرچنگ یا کشاورز و بره ها را کنار هم قرار دهد. رافائل یک خواننده و ترانه نویس محبوب در بلژیک است که صدای جزایر فارو را که شامل بع بع گوسفندان، هیاهوی کشتی ها و سقوط سنگ ها می شد، ضبط کرد، از آن جایی که آن ها برای این کار سفر کرده بودند. گرد آورنده خدمه کشتی سیلویا (Sylvie) تولید کننده شان بود، فیلم بردار بریس (Brice) و نازار (Nizar) مدیر شارلوت بود. در حالی که بوی کاری ماهی کاد پخته شده آنا جایگاه حداقلی خود را پر می کرد، من به همراهانم در حین شام گوش می دادم که پر از شور و شوق درباره پروژه هایشان توضیح می دادند. من آن پروژه ها را جذاب دیدم. در حالی که رو اندازهای پشم گوسفندی به خود پیچیده بودم مکالمه به مقصد بعدی این تیم یعنی جزیره ی هستور (Hestur) کشیده شد. الی گفت: هستور آنجاست و به پنجره های تمام قدی که در وسط حیاط خلوتش در کنار پرتگاهی بود، اشاره کرد. تنها راه رسیدن به آنجا از طریق یک کشتی غیر عادی از بندر گملرت (Gamlarætt) بود. یک دفعه گفت و گوی ما به طور ناگهانی پایان یافت از آنجایی که شارلوت فریاد کشید و انگشتانش را در هوا تکان می داد. من این را فهمیدم که ایده هایی درون او روشن شده بود. او با ترسی ابتدایی به میزبانان ما اعلام کرد که: من علاقمندم که روی پشت بام از شما عکس بگیرم. الی بالاخره پاسخ داد در حالی که به آنا نگاه می کرد: می دانید چیه؟ هنگامی که به زندگی بله می گویید، درها را باز می کنید. به همین خاطر است که ما این شام را می دهیم و غریبه ها را به خانه یمان دعوت می کنیم. چه کسی می داند که چگونه عصر به پایان می رسد. در عرض چند دقیقه یک صندلی قرمز، یک میز اتو و دو سگ با نژاد بوردر کولی (Border Collie) به عنوان لوازم صحنه روی پشت بام از خزه پوشیده الی و آنا قرار گرفتند. حس کنجکاوی باعث شد که همسایگان خیلی زود و دوربین به دست از خانه هایشان بیرون بیایند. انرژی که از طریق هوای خنک بعدازظهر دنبال شد به هر کسی الهام بخشید تا شروع به کنار گذاشتن سرزنش ها کنند. این ها باعث شگفتی شدند، اینکه وقتی که سن 15 سال پیش شارلوت را داشتم، چه شکلی بودم. من جادوهای خلاقانه مشابهی داشتم که در ذهنم می چرخیدند اما هرگز آن ها را نمی پذیرفتم. من می خواستم یک عکاس سفر باشم و در یک مجله یک عکاسی از سفر دیدم که اغلب یک مکان را به روشی بسیار خاص و بی پرده به تصویر کشیده بود. من همچنین یک نقاش رنگ روغن بودم و در ابتدا عکس سفرهایم از نقاشی هایم الهام می گرفت. همان طور که سال ها می گذشتند و عکس های من در مجله های مختلف پدیدار می شدند، متوجه شدم کسی که برای انتشار مناسب صدای دیگران انتخاب شده، من نیستم اما وقتی که شارلوت را مشاهده کردم که با استفاده از شکوه جزیره های بیرونی به عنوان پس زمینه، فی البداهه کارش را روی پشت بام انجام می داد، شروع به پرسیدن این سوال کردم که عکاسی کردن از یک مکان واقعا چه معنی می دهد. بعد از همه این ها، شارلوت در یک عکس تکی به نوعی هنرمندانه در صحنه ظاهر شد، من برون گرایی الی و درون گرایی آنا را مشاهده کردم که نشان می داد که آن ها چه جور اشخاصی هستند. من می خواستم که تسلیم نیروی خلاقیتی بشم که به نظر می آمد. هنگامی که ما دوباره جمع شدیم دور میز، بدون اینکه خودم را کنترل کنم سوالی از دهانم خارج شد. من از صدای خودم مطمئن نبودم: آیا من می توانم...می دانید... با شما به هیستور بیایم؟ این غریبه ها خیلی از من جوان تر بودند و آخرین چیزی که می خواستم این بود که زن پیری باشم که جای آن ها را تنگ می کند. سیلویا پاسخ داد: بله البته که می توانی. بقیه سر تکان دادند که یعنی از دعوت او حمایت کردند. سپس من آن ها را به مزرعه الی که در چند کیلومتری از خانه او بود بردم، جایی که بلژیکی ها رفتند تا در انبار غله و درست در بالای اسب های ایسلندی که از جذابیت های سفر به جزایر فارو بود، بخوابند. صبح روز بعد ما با همدیگر عازم شدیم. هیستور به معنی اسب در زبان فاروئی است و هیچ جاده ای در مساحت 6 کیلومتر مربعی اش وجود ندارد. این جزیره، خانه ای مستعمراتی از پرندگان دریایی و غارهای عمیق است، جایی که موسیقی دان معروف فاروئی کنسرت های امواج به دیوار صخره ای کوبیده می شوند را اجرا کرد. ما تراندر (Tróndur) را ملاقات کردیم، یک ماهیگیر محلی که در اوای سنین 50 سالگی بود. در طی جوانی اش، حداقل 80 نفر در جزیره ساکن بودند اما هم اکنون هستور رفته رفته به یک جامعه بازنشسته غیر منتظره به تقریبا 21 نفره تقلیل یافته بود. ما به یک سکوت مرگبار و مکانی بدون وجود تراندر رسیدیم، همانطور که کشتی ناپدید می شد ما نیز پراکنده شدیم و در کوچه های متروک به راه افتادیم که با کلبه هایی که مانند کلبه های هابیت ها (گونه ای از موجودات تخیلی در رمان های تالکین) بود و سقف هایی پوشیده از چمن و پنجره هایی با چارچوب قرمز روشن داشت، آراسته شده بودند. ما یک پرده نیمه کشیده شده را یافتیم، یک نفر داشت ما را نگاه می کرد. سپس به آرامی و با دقت نزدیک تر شدیم. او ما را عقب راند و فریاد زد: بیرون. سپس فکر دیگری کردم که از یک مسیر انحرافی به ساحل برگردم، جایی که کشتی ما را ترک کرده بود. در همین حال نازار، رافائل و بریس یک توپ خالی شده را پیدا کردند و یک بازی فی البداهه فوتبال را شروع کردند، در حالی که سیلویا و شارلوت همچنان کاوش در روستا را ادامه می دادند. حدود 45 دقیقه بعد یک ماهیگیر تنومند با کک و مک و موهای زنجبیل رنگی قدمی زد و خود را به عنوان تراندر معرفی کرد. در کنار او مردی با پوست چروکیده و پیرتر بود به نام جرموند (Jermond) که یک دوربین دو چشمی داشت. خیلی زود شارلوت با حالتی بازیگوش شروع به عکس برداری از جرموند با دوربین دو چشمی کرد. همانطور که شارلوت مشغول به کار بود، یک زن سالخورده که با یک سبد لباس شسته در زیر بغلش راه می رفت، از روی کنجکاوی متوقف شد. فقط به زبان دانمارکی و فاروئی صحبت می کرد اما در عرض چند ثانیه نام او را آموختیم: هرماندا (Hermanda). برای دو ساعت آینده، هستور به استودیو بلژیک تبدیل شد. شارلوت یک چرخ دستی پیدا کرد و هرماندا را متقاعد کرد تا چند لبخند بزند و ژست بگیرد و روی آن بشیند و خودنمایی کند، در حالی که رافائل داشت یک موسیقی متن از هستور را ضبط می کرد. فوتبال همچنان ادامه داشت و صدای آرام کشتی همانطور که دور می شد، می آمد. تماشای این هنرمندان خلاق چیز عمیقی را درون من در بین دیدنی های سفر به جزایر فارو روشن کرد که از جوانی شناخته بودم: تخیل افسار گسیخته. در نهایت، رافائل میکروفون خود را کم کرد و به کوه پشت کلبه ای از جنس چوب بلوط هرماندا نگاه کرد. او به من گفت: می خواهم به آنجا بروم. من پرسیدم: آیا شما یک کوهنورد هستید؟ او پاسخ داد: نه. تا بیشترین مسافتی که می توانست از زمین باتلاقی بالا دوید سپس هر چه قدر شیب تندتر می شد با چهار دست و پایش مسیر را می خزید. همانطور که نگاه می کردم او بالا رفت و جست و خیز کنان برگشت. من در آرزوی جوانی و چابکی او نبودم. من برای زمانی در زندگی اشتیاق داشتم که هرگز غریزه و استعدادم را پیش بینی نمی کردم، او یک کوهنورد نبود اما می دانست می تواند از آن کوه بالا برود اگر که خود را تحت فشار قرار دهد. من متوجه شدم که می توانم آن عکاس ارشدی بشوم که همیشه آرزویش را داشتم، فقط نیاز داشتم که خود را شجاع نگه دارم. بعد از جلسه عکس فی البداهه اش، هرماندا ما را به کلبه ساده اش برای چای دعوت کرد. رافائل گیتار آکوستیک قدیمی خود را یافت و شروع به سرگرم کردن ما با آهنگ های منتشر نشده اش کرد. من می توانستم اشک های جاری شده را در پشت چشمانم حس کنم. این گشت و گذار در هستور به من این را نشان داد که من حتی هنوز شروع به کشف چیزی که به عنوان یک هنرمند قادر هستم انجام دهم، نکرده ام. هنگامی که خود را به جریان آن ها سپردم، دیدنی های سفر به جزایر فارو به من زیبایی منطقه را نشان دادند، رضایتمندی از غیر قابل پیش بینی بودن و احترامی که با عظمت همراه است. بلژیکی ها از این پس زمینه به عنوان الهام برای کارهایشان و دنبال کردن تخیلاتشان استفاده می کنند و اکنون جزایر در من جرقه ای را ایجاد کردند که من ناخودآگاه به دنبالش بودم. از ویرایش صدای خودم برای مطابقت با طرز تفکر دیگران خسته شده بودم. جوانی را دیدم که بازخوردی به من منعکس می کند و فهمیدم مهارت های من قابل پیش بینی و ایمن شده اند. من آن شخصیت خلاق را در محدوده زمانی گذاشته بودم. ناگهان خود را عصبانی یافتم و از خود ناامید شدم. در کنار شارلوت نشسته بودم که او من را نگران دید، همه این احساسات در سراسر چهره من نمایان شده بود. در حالی که به چشمانش چشم دوخته بودم بالاخره گفتم: قرار بود که من با شما به اینجا بیایم. او با صدای بلند لبخند زد و گفت: این چیزی بود که من باید بگم. یک ساعت بعد تراندر ما را در کشتی ماهیگیری سوار کرد و به جزیره استرومو (Streymoy) برگرداند. باران شدیدی شروع به باریدن کرد و آسمان را تاریک کرد و هستور را باری دیگر در مه مانند یک غول خوابیده رها کرد. هنگامی که به سمت هتلم رانندگی می کردم، در کنار همان خط ساحلی شیبدار جاده مارپیچی را طی می کردم و ذهنم به هستور برگشت و سرگردان شد. من تازه کشف کردم چه چیزی به معنای تسلیم خلاقیت شدن و صدای یک نفر است. مهمتر از همه در بین جذابیت های سفر به جزایر فارو به یاد آوردم که شور و شوق برای دیگران چقدر مسری و الهام بخش است. با لبخند عاقلانه ای، پای راست من پدال ترمز را رها کرد و سپس گاز را فشردم و سرعت مراسم تشییع جنازه گذشته را در بین دیدنی های سفر به جزایر فارو دور انداختم.
الی و آنا بر روی پشت بام پوشیده از خزه شان در دهکده صخره ای ولبستور برای یک عکس ژست گرفتند. (عکس: Lola Akinmade Åkerström)
هیچ جاده ای در جزیره 6 کیلومتر مربعی هستور وجود ندارد. (عکس: Lola Akinmade Åkerström)
هستور تصادفا خانه جامعه ای بازنشسته در حدود 21 نقر است. (عکس: Lola Akinmade Åkerström)
هرماندا میزی برای چای در کلبه اش قرار داده بود در هستور. (عکس: Lola Akinmade Åkerström)