کتاب آخرش هم هیچ منتشر شد
ایلنا/ براساس آخرین خبرهای بدست رسیده و گزارش های منتشر شده، کتاب آخرش هم هیچ منتشر شد.
کتاب «آخرش هم هیچ» آخرین اثر والتر کمبوسکی نویسنده آلمانی است که با ترجمه ستاره نوتاج به همت نشر ققنوس با قیمت 240 هزار تومان در 392 صفحه منتشر و روانه بازار شده است.
بخش عمده داستان در ژانویه سال 1945 در عمارت خانواده فون گلوبیگ در پروس شرقی میگذرد، کمی پیش از هجوم ارتش سرخ و آغاز فرار و مهاجرت اجباری. این رمان نشان می دهد چگونه انسانهایی که هیج شباهتی به هم ندارند با خطر قریب الوقوع حمله ارتش سرخ مواجه می شوند و چگونه دشواری و مخاطرات اوضاع رابطه هر فرد را بسته به شخصیتی که دارد، با دیگران تغییر می دهد.
کمبوسکی جزئیات را همچون فرازهای تکرارشونده موسیقی به کار می گیرد و کل کتاب نیز همچون قطعه ای موسیقی است که به آرامی آغاز می شود، سرسختانه پیش می رود و در نهایت به اوجی سهمناک می رسد.
والتر کمپوسکی نویسنده آلمانی بود. کمپوسکی به خاطر مجموعه رمان هایش به نامهای آلمانی کرونیکل («دویچه کرونیک») و یادبود اکولوت («سونار»)، مجموعه ای از گزارشهای زندگینامه ای، نامه ها و سایر اسناد توسط شاهدان معاصر جنگ جهانی دوم شناخته شد.
در بخشی از کتاب می خوانید:
عمارت گئورگن هوف واقع در جایی نه چندان دور از میتکاو، شهری کوچک در پروس شرقی، در زمستان با درختان بلوط پیر همچون جزیره ای کوچک و سیاه بود وسط دریایی سفید. عمارت در قطعه زمینی کوچک واقع شده بود که جزو زمین هایی بود که بخش عمده آنها را به جز همین قسمت کوچک فروخته بودند و عمارت هم در حد و اندازه قصر نبود. خانه ای دو طبقه با سنتوری بالای درگاهش که ستاره حلبی زنگ زده ای بر آن نصب شده بود.
عمارت پشت دیوار سنگی قدیمی قرار داشت که روزگاری به رنگ زرد بود. و از آن موقع تا الان پیچک پرپشتی دیوار را پوشانده بود که تابستانها سارها در میان آن لانه می کردند. حالا یعنی زمستان سال 1945، سفالهای سقف تلق تولوق می کردند؛ باد و بوران دانه های درشت برف را از فراز دشت های دوردست می روبید و با خود به سوی عمارت می آورد.
مدتی بود همه می گفتند: «یکی از همین روزها باید پیچک ها را از ریشه درآورید، وگرنه تمام گچ دیوارها را می خورد.» ابزارهای کشاورزی زنگ زده به دیوار سنگی قدیمی تکیه داده شده بودند و داس ها و شن کش ها از درختان سر به فلک کشیده بلوط سیاه تاب می خوردند. مدتها پیش گاری خورده بود به دروازه مزرعه و دروازه از آن زمان کجکی از یکی از لولاها آویزان مانده بود. حیاط مزرعه، اسطبل ها، انبارهای کاه و کلبه روستایی کنار عمارت قرار داشت. غریبه هایی که از جاده عبور می کردند فقط عمارت را می دیدند.
با خودشان می گفتند: «یعنی چه کسی آنجا زندگی می کند؟» شوقی در دلشان می افتاد و پیش خودشان اینطور فکر می کردند: «بهتر نیست سری به آنجا بزنیم و سلام و علیکی کنیم؟ چرا ما در چنین خانه ای زندگی نمی کنیم که پشت هر دیوارش داستانی نهفته است؟ حقیقتاً که سرنوشت خیلی نامرد است.» تابلوی «ورود ممنوع» روی سردر انبار بزرگ کاه نصب شده بود: هیچ کس حق نداشت وارد پارک خصوصی پشت خانه شان شود. نبایست چیزی آرامش فضای پشت خانه را بر هم می زد، همین طور آرامش پارک کوچک و جنگل پشت سرش را: هر کس بالاخره به جایی نیاز دارد که در آن با خودش خلوت کند. روی تابلوی سفید کنار جاده که با ملات محکم شده، نوشته بود «5 /4 کیلومتر» جاده از کنار خانه به سمت میتکاو می رفت و از سمت مخالف به البینگ راه داشت.