داستانی عاشقانه در شب های روشن سن پترزبورگ
کتاب «شب های روشن» نوشته فیودور داستایوفسکی شاید برای خیلی از شما اسمی آشنا باشد. نام کتاب برگرفته از یک جلوه طبیعی در روسیه است که با نام شب های سفید یا شب های روشن شناخته می شود. این پدیده هرسال در اوایل فصل تابستان رخ می دهد و جلوه آن در شهر «سن پترزبورگ» زیباتر از سایر نقاط روسیه است و باعث می شود که این شهر به یک مکانی درخشان و بسیار رمانتیک تبدیل شود.
داستایوفسکی، نویسنده مشهور روسی و خالق آثار ماندگار زیادی است که با الهام از پدیده شب های روشن، این داستان را نوشته است. شب های روشن یک داستان کوتاه است که شرح حال عاشقانه یک جوان رویاپرداز را در طول چهار شب روایت می کند. این جوان 26 ساله که در تمام عمر تنها زندگی کرده، از این زندگی خود به تنگ آمده و به دنبال یافتن دختر رویاهای خویش است. در اولین شب، در کنار رودی در نزدیکی بولوار نیوسکی با دختری آشنا می شود. توصیف زیبای کتاب را از اولین برخورد با دختر رویاهایش که ناستنکا نام دارد بخوانید: «زنی کنار راهم ایستاده، به جان پناه آبراه تکیه داده بود. بر طارمی جان پناه آرنج نهاده بود و پیدا بود که به آب تیره خیره شده است. کلاه زرد رنگ بسیار قشنگی بر سر داشت با روسری توری سیاه دلفریبی روی آن.»
یکی از بخش های جالب کتاب، ارتباط عمیق جوان با شهر سن پترزبورگ و خیابان های آن است. گویی که با همه آن ها آشناست و صدای آن ها را می شنود: «وقتی از خیابان رد می شوم، هر یک مثل این است که به دیدن من می خواهند به استقبالم بیایند و با همه پنجره های خود به من نگاه می کنند و با زبان بی زبانی با من حرف می زنند. یکی می گوید: «سلام، حالتان چطور است؟ حال من هم شکر خدا بد نیست. همین ماه می می خواهند یک طبقه رویم بسازند.» یا یکی دیگر می گوید: « حالتان چطور است؟ فردا بناها می آیند برای تعمیر من!» ...»
در جایی دیگر هم زیبایی بهار در شهر سن پترزبورگ را به این شکل توصیف می کند: «پترزبورگ ما کیفیت عجیب و وصف ناپذیر و بسیار دل انگیزی دارد که با رسیدن بهار ناگهان تمامی توان خود و نیروهای شکوهمند خدادادش را نمایان می کند.»
در انتهای کتاب، عاشق که به کام دل نرسیده است برای معشوق از کف رفته چنین می نویسد: «آرزو می کنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقه شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی، دعا می کنم.»
این داستان کوتاه عاشقانه را سروش حبیبی با نثری روان ترجمه کرده و «نشر ماهی» در 109 صفحه به چاپ رسانده است.