چرا چیزای عادی توی یه شهرای جدید ما رو به وجد میاره !
" بی بی " تک و تنها تو یکی از روستاهای اراک زندگی می کرد . هر چند همه ی اهالی روستا یه جورایی قوم و خویشش محسوب می شدن ، ولی هیچ کس وکار نزدیکی اونجا نداشت . چند تایی بچه داشت که خیلی سال قبل همه رفته بودن اراک و فقط گاهی برای دیدنش به روستا می اومدن. خونه ی «بی بی» یه خونه ی خشتی قدیمی بود . اما نه از اونایی که توی تلویزیون دیدید . حوض و فواره و ماهی قرمز و شمعدونی نداشت . یه خونه با یه حیاط کوچیک که دیوارها و کف حیاط از سیمان سیاه بود . هر جوری حساب می کردی این خونه و حیاط هیچ ربطی به همدیگه نداشتند . انگار روزگار به زور اینا رو به هم چسبونده بود . یا اینکه در دو دوره ی تاریخی متفاوت ساخته شده بودن . بالاخره هرچی که بود ، وصله ی ناجور بود و به همدیگه نمی اومدن . تو این حیاط یه باغچه کوچیک بود که اصلا هم غرق گل های زرد و صورتی نبود . باغچه به غیر از درخت نازک و رنجور وسطش ، فقط یه عالمه علف هرز داشت . چارتا دونه چوب خشک و چند متر نخ شیرینی این باغچه رو از بقیه حیاط جدا می کرد و بیشتراز اونکه محافظی باشه برای باغچه ، یه علامت اخطار بود برای مرغ و خروسایی که لونه شون گوشه دیگه حیاط بود . یه طناب هم ازین سر تا اون سر حیاط بسته بودن و یه کیسه حمام سیاه و یه دستمال کوچیک سفید که چرک مرده بود ، با گیره های پلاستیکی ازش آویزون بود . یه در چوبی دوتیکه ، خونه خشتی رو از اون حیاط و دیوار سیمانی جدا می کرد . این در یه رنگ آبی آسمانی خوشرنگ داشت . ولی خیلی زخم و زیلی و رنگ و رو رفته بود و هیچ جوره حس نوستالژی و خاطره بازی و با صفا بودن رو به مخاطب منتقل نمی کرد . وارد خونه که شدیم «بی بی» پشتش به ما بود . داشت یه چیزی توی ظرفشویی می شست . تنها راه ورود به خونه همین آشپز خونه بود . انگار اونی که خونه رو ساخته بوده حریم خصوصی و این حرفا خیلی براش مهم نبوده . برگشت، ما رو که دید یه چیزایی به ترکی گفت که بعدا فهمیدم قربون صدقه ی همین نوه هاش می رفته . فاطمه رفت جلو و بغلش کرد و بعدش هم مرتضی . سلام دادم . رفتیم نشستیم . با من خیلی حرف نزد . فقط گاهی ساکت نگام می کرد . ترکی با فاطمه و مرتضی حرف می زد . از توی کوچه صدای اذان می اومد . یه پارچه سفید چارگوش که کثیف بود و چند جاییش هم سوخته بود پهن کرد کنار تشکچه ای که روش نشسته بود . از روی گاز سه شعله ی کنار دستش یه کاسه ی استیل برداشت و گذاشت وسط پارچه . بعد لواش رو ترید کرد توی کاسه و شروع کرد به خوردنش . به ما هم خیلی اسرار کرد ولی من تعارف کردم و نخوردم . بگذریم ... اون روز بچه ها می خواستند برن خونه «بی بی» که ببرنش امام زاده . منم باهاشون رفتم و اینطوری شد که با «بی بی» آشنا شدم .
این خونه « با همه ی سادگی و حتی معمولی بودنش باعث شعف من شد » . خیلی ازش خوشم اومد . آلن دوباتن می گه برات «غریب منظر» بوده . ما به این دلیل از غریب منظر ها خوشمون میاد و برامون شعف انگیز می شه که اولا با محل زندگی ما و شیوه ی زیستنمون تفاوت دارن . دوم اینکه نسبت به همین محل زندگی و شیوه ی زیستن ما وجه غالبی داره یعنی از نظر ما برتر از جایی که توش زندگی می کنیم . یه جورایی با علایق و سلایق ما سازگارتره و دقیقا همون چیزیه که نداریمش و تشنه اش هستیم . شاید من تشنه ی سادگی و بی تکلف بودن زندگی بی بی شدم . به نظر من این غریب منظر بودن در گستره ی زمان و مکان هم قابل تعمیمه . برای من که توی یه شهرکوهستانی زندگی می کنم وقتی که مثلا به جنگل ابر یا کویر مرنجاب می رم ، اون طبیعت برام غریب منظره . یا اینکه وقتی عکس های همدان قدیم رو می بینم و به صد سال قبل برمی گردم کلی ذوق می کنم و با تمام وجود دلم می خواد که توی اون دوره زندگی کنم . ولی آیا واقعا اگه ممکن بود که به یه مکان یا زمان دیگه بریم و برای همیشه اونجا زندگی کنم ، روستای بی بی یا همدان صد سال قبل رو برای زندگی انتخاب می کردیم ؟