دلنوشته پاییزی سحر جعفری جوزانی + عکس
سحر جعفری جوزانی با انتشار این عکس نوشت: بیشتر از یکسال بود مَگنولیا را ندیده بودم
دو سه روز پیش گوشه ای نشسته بودم و به برگهای خشک شده ی پاییزی چشم دوخته بودم ، بویِ گُلِ مگنولیا فضا را پُر کرد ، سرم را بلند کردم ،خودش بود .مگنولیا و یک کوله پُشتی...با سرعت زیادی حرکت میکرد ، آخرین باری که با چنان سرعتی حرکت کرده بود زمستان چند سال پیش بود...همین که خواستم صدایش کنم، ایستاد، خیلی آرام برگشت و پشتِ سرش را نگاه کرد ،درست مانند زمستان چند سال پیش ،ساکت ماندم و تماشایش کردم.مرا ندید...نگاهش نگاهِ همیشگی نبود و لبخندش نه لبخندِ خوشحالی بود ،نه لبخندی تلخ...شاید از رویِ عادت لبخند میزد...شک نداشتم که دارد بدرود میگوید...نمیدانم با کی ، چی ، یا کدام خاطره ؟ فقط میدانستم این بدرود با هر چه که بود برایِ همیشه است ...احساس کردم باید این لحظه را ثبت کنم ،همین کار را هم کردم . در ذهنم یکی از بهترین عکسهایم بود،تنها چند ثانیه سَرَم را پایین انداختم تا یکی از بهترین عکسهایم را ببینم...که البته نبود . عکسی بود خیلی معمولی .سَرَم را که بلند کردم مگنولیا رفته بود...بارها به عکسش نگاه کردم ...به نگاهش ،به لبخندش،به حالتِ ایستادنش و ناگهان فهمیدم ..او به انتظاری طولانی و بی حاصل بدرود گفته بود!
بدرود مگنولیا،شاید یک روز از همین راه بازگردی،با نگاه و لبخندی متفاوت
(دلنوشته که نه، چیزی شبیه یک دلنوشته)