شاهرخ استخری در کنار خانواده + تصاویر

همسر شاهرخ استخری با انتشار این عکس ها نوشت:

هشت سال پیش، دقیقا توی همچین روزی، ساعت شش صبح همه خوابیده بودن اما من خوابم نمیبرد و داشتم سریال میدیدم... دیدم دلم درد گرفته، پاشدم یه دمنوش نعنا و نبات برای خودم درست کردمو خوردم و باز نشستم پای سریال... دیدم نهههه مثل اینکه ساکت نمیشه...🙄یه کم استرس گرفته بودم، از اونجایی که پرو بودم، پاشدم تنهایی بدون اینکه کسیو بیدار کنم رفتم بیمارستان سراغ دکترم...اخه بیمارستانی که دکترم اونجا بود یه چهارراه با خونه ی ما فاصله داشت😂رفتم گفتم سلام علیکم من الان یک ساعته دلم داره پیچ میره، استرس گرفتم، داستان چیه🤪اینور و انور و مانیتور و فلان، گفت بله پناه خانوم میخوان تشریف بیارن دیگه😱😍🤩 من هم داشتم از ذوق میمردمممممم هم استرس داشتم، هم جرعت نداشتم برگردم خونه، گفتم منو میکشن ببینن تنها رفتم دکترم گفت باید یه کم دیگه بمونی من همه چیو کامل چک کنم بعد بهت میگم چیکار باید بکنی... خلاصه رنگ زدم خونه که نگران نباشیییید، من اومدم دکتردیگه دکترم بعد یه ساعت گفت میتونی بری خونه، همینجوری کم کم دردات بیشتر میشه، فاصله شون کمتر میشه، اصلا نترس، هروقت احساس کردی دیگه نمیتونی، میترسی یا به یه رب یه بار رسید پاشو بیا بیمارستان با بارو بندیلت که قبلا جمع کردی برای سه روز بیمارستان موندن

هیچ وقت حس و حال اون روزارو یادم نمیره، انگار دقیقا همین دیروز بود، ثانیه به ثانیه شو یادمه... حس و حال عجیبی بود، خوشحالی، عاشقی، نگرانی، ترس... همه چی با هم قاطی شده بود

رفتیم خونه و من رفتم دوش گرفتم، ارایش کردم و حاضر شدم، لاک زدم و خودمو مرتب کردم برای ورود عضو جدید خانواده 😍 دوست داشتم منو مرتب ببینه، نمیدونستم چی در انتظارمه که اخرش چه شکلی میشم ساکامونو یه بار دیگه کامل چک کردم، از ساک پناه که تمام لباسا و بادیاشو وسایلاش توش باشه، چیزی جا نمونه باشه، همینطور ساک خودمو... دکترم بهم گفته بود کوچولو کوچولو غذا بخور، چیزای شیرین بخور، مایعات شیرین بخور فراوون... حدودای ساعت 6 عصر بود که من دیگه طاقت تو خونه موندن نداشتم...

بقیشو تو پستای بعدی مینویسم براتون... داستان تولد پناه با عکسای تولدش